بدعهلغتنامه دهخدابدعه . [ ب ِ ع َ ] (ع اِ) بدعت . بدعة : بقمع کردن فرعون بدعه موسی وارقلم در آن ید بیضاش مار می سازد. خاقانی .نوبتی ِ بدعه را قهر تو برّد طناب صیرفی ِ شرع را قدر تو زیبد امین . خاقانی .
بدیههفرهنگ فارسی عمید۱. بدون طول تفکر، سخن یا شعر گفتن.۲. (اسم) (ادبی) شعر و سخنی که بدون تٲمل گفته شود؛ زودانداز.
بدعهدلغتنامه دهخدابدعهد. [ ب َ ع َ ] (ص مرکب ) دروغگو و پیمان شکن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به بدعهدی و عهد شود.
بدعهدیلغتنامه دهخدابدعهدی . [ ب َ ع َ ] (حامص مرکب ) پیمان شکنی . (ناظم الاطباء). عمل بدعهد. بدپیمانی : نیکویی کن رسم بد عهدی رها کن کز جفادرد با عاشق دهند و صاف با دشمن کنند. خاقانی .بجای من که بر عهدتو ماندم ز بدعهدی چه ماندت ت
بدعهدلغتنامه دهخدابدعهد. [ ب َ ع َ ] (ص مرکب ) دروغگو و پیمان شکن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به بدعهدی و عهد شود.
بدعهدیلغتنامه دهخدابدعهدی . [ ب َ ع َ ] (حامص مرکب ) پیمان شکنی . (ناظم الاطباء). عمل بدعهد. بدپیمانی : نیکویی کن رسم بد عهدی رها کن کز جفادرد با عاشق دهند و صاف با دشمن کنند. خاقانی .بجای من که بر عهدتو ماندم ز بدعهدی چه ماندت ت