بدنشانلغتنامه دهخدابدنشان . [ ب َ ن ِ ] (ص مرکب ) بدکار. دارای عیب . (از ولف ). بدکار و پست . (ناظم الاطباء). بدصفت . (یادداشت مؤلف ) : نباید که آن ریمن بدنشان زند رای با نامور سرکشان . فردوسی .بد که گوید زو مگر بدنیتی بدخصال و
بدنشینلغتنامه دهخدابدنشین . [ ب َ ن ِ ] (نف مرکب ) که بد نشیند. بدنشیننده : مثال از نقش کم گر شد قمارت بدنشین اینجاکه چشم بد بقدر نقش باشد در کمین اینجا. صائب (از آنندراج ).بگذر ز قمار بوسه بازی اینجاست که نقش بدنشین است . <p
شو و گیرلغتنامه دهخداشو و گیر. [ ش َ / ش ُ وُ ] (اِمص مرکب ) تلاش . سعی . (یادداشت مؤلف ) : از بهر که بایدت بدینسان شو و گیروزبهر چه بایدت بدینسان تف و تاب .کسایی .
thusدیکشنری انگلیسی به فارسیبدین ترتیب، پس، بنابر این، چنین، بدین گونه، بدینسان، چنان، بدین معنی که، از این قرار، این طور
آشوبشلغتنامه دهخداآشوبش . [ ب ِ ] (اِمص ) آشوب : از اختر بدینسان نشانی نمودکه آشوبش و جنگ بایست بود. فردوسی .
هکذادیکشنری عربی به فارسیچنين , جستجوکردن , علا مت چاپي بمعني عمدا چنين نوشته شده , بدين گونه , بدينسان , از اين قرار , اينطور , مثلا , بدين معني که , پس , بنابر اين