بددیکشنری فارسی به انگلیسیabominable, adverse, atrocious, awfully, bad, bum, beastly, cheap, black, damned, dys-, evil, crappy, crummy, execrable, fiendish, flagrant, gross, grossly, gru
بدفرهنگ مترادف و متضاد۱. ردی، سوء، شر ≠ حسن ۲. شوم، مشئوم، منحوس، میشوم، نحس ≠ میمون، مبارک ۳. مذموم، ناروا، نکوهیده ۴. زشت، قبیح، کریه، مستهجن، ناپسند، نفرتانگیز ≠ خوب، نیک، متحسن،
خوچیدنلغتنامه دهخداخوچیدن . [ دَ ] (مص ) چیزی را بد دیدن بواسطه ٔ ضعف چشم . || سخت بودن . || آب دادن . شوخ چشم و سخت چشم بودن . (ناظم الاطباء).
خواجیدنلغتنامه دهخداخواجیدن . [ خوا / خا دَ / خ ُ وا دَ ] (مص ) چیزی را بد دیدن بواسطه ٔ علتی که در چشم باشد. (از ناظم الاطباء). || آب دادن . مشروب ساختن . (ناظم الاطباء). || شوخ چ
ظلاملغتنامه دهخداظلام . [ ظِ ] (ع اِ) نوعی از گیاه نرم که شاخ تر و دراز دارد. || آسان و اندک از هر چیزی . || (مص ) به چشم بد دیدن در. و منه : نظر الی ّ ظِلاماً؛ أی شزراً. || مظ
بهسختی افتادنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نتیجۀ عمل فتادن، بهزحمت افتادن، افتادن، گرفتار شدن، بد دیدن، بد آوردن، امروز را فردا کردن، در محنت بودن، مبتلابودن، آفتابش از مغرب درآمدن، بیچاره شدن، ب
نابسودلغتنامه دهخدانابسود. [ ب ِ / ب َ ] (ن مف مرکب ) هر چیز که دست زده و دست خورده نشده باشد. (برهان قاطع). که دست فرسوده نشده باشد. (آنندراج ) (انجمن آرا). که دست خورده نشده باش