بربریفرهنگ فارسی عمیدنوعی نان سنتی ضخیم. Δ این نوع نان پس از انقلاب مشروطه، بهوسیلۀ قوم بربر در برخی شهرهای ایران رواج یافت.
بربریفرهنگ فارسی عمیدزبانی از خانوادۀ زبانهای سامی ـ حامی که با زبان عربی مخلوط شده و قسمت عمدۀ لغات آن عربی است.
بربریلغتنامه دهخدابربری . [ ب َ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به بربر : ببین تا بهنگام کین گستری چه خون راندم از زنگی و بربری . نظامی .حبش بریمین بربری بریساربقلب اندرون زنگی دیوسار. نظامی .رجوع به بربر شود
بربریلغتنامه دهخدابربری . [ ب َ ب َ ] (اِخ ) محرر. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن عبداﷲبن صباح بن بشر شود.
بریبریلغتنامه دهخدابریبری . [ ب ِ ب ِ ] (فرانسوی ، اِ) بری بری . بیماری عصبی ناشی از کمبود ویتامین ب در غذا. عده ای هم معتقدند که عفونی است . در نقاطی که سکنه ٔ آن منحصراً برنج پاک کرده میخورند شیوع دارد. (از دایرة المعارف فارسی ).
بربریفرهنگ فارسی عمیدنوعی نان سنتی ضخیم. Δ این نوع نان پس از انقلاب مشروطه، بهوسیلۀ قوم بربر در برخی شهرهای ایران رواج یافت.
بربریفرهنگ فارسی عمیدزبانی از خانوادۀ زبانهای سامی ـ حامی که با زبان عربی مخلوط شده و قسمت عمدۀ لغات آن عربی است.
بربریتلغتنامه دهخدابربریت . [ ب َ ب َ ری ی َ ] (مص جعلی ) توحش . وحشیگری . بربریة. فاقد تمدن بودن . غیر متمدن بودن . رجوع به بربر شود.
بربریةلغتنامه دهخدابربریة. [ ب َ ب َ ری ی َ ] (مص جعلی ) مأخوذ از تازی . منسوب به بربر. (ناظم الاطباء). توحش . وحشیگری . رجوع به بربریت شود.
بربریسلغتنامه دهخدابربریس . [ ب َ ب َ ] (اِ) امبرباریس . انبرباریس . زرشک . (از یادداشت بخط مؤلف ). نام درختی است یا میوه ٔ آن . (آنندراج ). مأخوذ از ترکی . میوه ای سرخ رنگ وترش که بزبان فرانسه گروزی گویند. (ناظم الاطباء).