برزگاولغتنامه دهخدابرزگاو. [ ب َ ] (اِ مرکب ) ورزگاو. گاو مخصوص زراعت و شخم . گاوی که جفت کرده شخم کنند.
برگزافلغتنامه دهخدابرگزاف . [ ب َگ َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) دروغین . به عبث : آنرا که ندانی چه طاعت آری طاعت نبود برگزاف و عمدا.ناصرخسرو.
برزولغتنامه دهخدابرزو. [ ب ُ ] (اِخ ) در ملحقات شاهنامه فرزند سهراب و نواده ٔ رستم است اما این انتساب براساسی نیست .
برزولغتنامه دهخدابرزو. [ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قصبه بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار در 68 هزارگزی جنوب باختری سبزوار و 7 هزارگزی خاور شوسه ٔ عمومی کاشمر به سبزوار. جلگه و معتدل . سکنه 585
برچافلغتنامه دهخدابرچاف . [ ب ُ ] (اِ) غله ای است که نام دیگر تکلمیش خلراست . (آنندراج از فرهنگ جهانگیری ). لوبیا و نخود و ماش و مانند آنها. برجاف .(ناظم الاطباء). بنشن . حبوبات . نام غله ای است که آنرا به تازی ملک و جلبان گویند. (جهانگیری ) (برهان ).