برمینلغتنامه دهخدابرمین . [ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فنوج بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنه ٔ آن 150 تن . آب آن از قنات و محصول آن غلات ، برنج ،ذرت و لبنیات است . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 8).
بارمانلغتنامه دهخدابارمان . (اِ) کلمه ٔ فارسی بمعنی شخص محترم و لایق دارای روح بزرگ . (یوستی از فرهنگ شاهنامه ٔ شفق ).
برمنجلغتنامه دهخدابرمنج . [ ب َ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خوسف بخش خوسف شهرستان بیرجند. سکنه ٔ آن 177 تن . آب آن از قنات ومحصول آن غلات است . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9).
برمنشلغتنامه دهخدابرمنش . [ ب َ م َ ن ِ ] (ص مرکب )متکبر. بانخوت . معجب . (یادداشت دهخدا) : چو برگشت ازو برمنش گشت و مست چنان دان که هرگز نیاید بدست . فردوسی .بر آن چرب دستی رسیده بکام یکی برمنش مردمانی بنام . <p class="auth
برمنشیلغتنامه دهخدابرمنشی . [ ب َ م َ ن ِ ] (حامص مرکب ) کبر. تکبر. عجب . نخوت .(یادداشت دهخدا). خودپسندی . و رجوع به برمنش شود.
اندلافلغتنامه دهخدااندلاف . [ اِ دِ ] (ع مص ) ریخته شدن . (آنندراج ). انصباب . (از اقرب الموارد). اندلف علی اندلافاً؛ ریخته شد برمن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
خروش کردنلغتنامه دهخداخروش کردن . [ خ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خروش برآوردن : اهل آن نواحی همگان خروش کردند و گفتند بهیچ حال رضا ندهیم . (تاریخ بیهقی ).گر از ناخوشی کرد برمن خروش مرا ناخوش از وی خوش آمد بگوش .سعدی (بوستان ).
برمنجلغتنامه دهخدابرمنج . [ ب َ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خوسف بخش خوسف شهرستان بیرجند. سکنه ٔ آن 177 تن . آب آن از قنات ومحصول آن غلات است . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9).
برمنشلغتنامه دهخدابرمنش . [ ب َ م َ ن ِ ] (ص مرکب )متکبر. بانخوت . معجب . (یادداشت دهخدا) : چو برگشت ازو برمنش گشت و مست چنان دان که هرگز نیاید بدست . فردوسی .بر آن چرب دستی رسیده بکام یکی برمنش مردمانی بنام . <p class="auth
برمنشیلغتنامه دهخدابرمنشی . [ ب َ م َ ن ِ ] (حامص مرکب ) کبر. تکبر. عجب . نخوت .(یادداشت دهخدا). خودپسندی . و رجوع به برمنش شود.