بروبرولغتنامه دهخدابروبرو. [ ب ُ رَ / رُو ب ُ رَ / رُو ] (اِمص مرکب ) کلماتی که پیشاپیش بزرگان گاه عبور از کوی و برزن گفتندی . (یادداشت دهخدا). بردابرد. برد. || رواج کار و رونق بازار. (فرهنگ لغات عامیانه ). - <span class="h
برابریفرهنگ فارسی عمید۱. برابر بودن؛ هموزن یا همسر بودن.۲. روبهرو شدن.⟨ برابری کردن: (مصدر لازم)۱. با کسی روبهرو شدن.۲. دعوی همسنگی و همزوری کردن.۳. ستیزه کردن.۴. همدوش و همردیف بودن.
برابریلغتنامه دهخدابرابری . [ ب َ ب َ ] (حامص مرکب ) تعادل . تساوی . یکسانی . مساوات . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). همسری . (آنندراج ). همتایی . همسنگی : با روی تو ماه آسمان راامکان برابری ندیدم . سعدی .- برابری کرد
بروبیالغتنامه دهخدابروبیا. [ ب ُ رَ / رُو ] (اِمص مرکب ) رفت و آمد.دم و دستگاه . تجمل و تعین . (فرهنگ لغات عامیانه ).- بروبیا داشتن ؛ دستگاه و جلال و تعین داشتن . بروبرو داشتن . بسبب تعین و تمول در خانه باز، و آمد و شد بسیار داشتن .
رواروفرهنگ فارسی عمید۱. کثرت آمدوشد.۲. آمدوشد مردم درجایی.۳. پیاپی و باشتاب رفتن گروهی از مردم یا سپاهیان: ◻︎ زمین از بار آهن خم گرفته / هوا را از روارو دم گرفته (نظامی۲: ۲۵۴).⟨ روارو برآمدن: [قدیمی] فریاد روارو بلند شدن؛ بانگ بروبرو زدن: ◻︎ روارو برآمد که بگشای راه / که آمد نوآیین یکی پیشگاه (فرد
انگشتلغتنامه دهخداانگشت . [اَ گ ُ ] (اِ) هریک از اجزای متحرک پنجگانه ٔ دست و پای انسان . (از فرهنگ فارسی معین ). اصبع. شنترة. (از منتهی الارب ). اصبوع . کلک .بنان . (یادداشت مؤلف ). بنانة. اَنگُل : که کس در جهان مشت ایشان ندیدبرهنه یک انگشت ایشان ندید. <p c