بروصلغتنامه دهخدابروص . [ ب َرْ وَ ] (اِخ ) بروج ، که شهری است از هند. (از معجم البلدان ). رجوع به بروج شود.
بیروزلغتنامه دهخدابیروز. (اِ) فیروزه . سنگی باشد سبزرنگ شبیه به زمرد لیکن بسیار کم بها و کم قیمت . (برهان ) (از رشیدی ). سنگی باشد سبزرنگ و بعضی گفته اند شیشه ٔ کبودرنگ که به پیروزه مشتبه شود. (انجمن آرا) : چنان مستم چنان مستم من امروزکه فیروزه نمیدانم ز بیروز.<
بروزدیکشنری عربی به فارسیپيش رفتن , پيشرفتگي داشتن , جلو رفتن (بيشتر با يا مانندان بکارميرود) , پيش رفتگي , پيش امدگي , برجسته , قلنبه , واريز نشده
بروصیلغتنامه دهخدابروصی . [ ب ُ ] (اِخ ) بروسه ، که شهری است در شبه جزیره ٔ آسیای صغیر. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بروسه شود.
بروصیلغتنامه دهخدابروصی . [ ب ُ ] (اِخ ) بروسه ، که شهری است در شبه جزیره ٔ آسیای صغیر. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بروسه شود.
مبروصلغتنامه دهخدامبروص . [ م َ ] (ع ص ) پیس اندام . (آنندراج ). مبتلا به برص و پیسی اندام . (ناظم الاطباء).پیس اندام . مبتلی به برص .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به برص شود.