بر زبان آوردنلغتنامه دهخدابر زبان آوردن . [ ب َ زَ وَ دَ ] (مص مرکب ) گفتن : پس آنگه بر زبان آورد سوگندبه هوش زیرک و جان خردمند.نظامی .
بر زبان افتادنلغتنامه دهخدابر زبان افتادن . [ب َ زَ اُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از شهرت یافتن اعم از آنکه بخوبی باشد یا بزشتی . (آنندراج ) : ز بس از خلق روپوشی نشانی هست در حسنت فتاده بر زبا
بر زبان افکندنلغتنامه دهخدابر زبان افکندن . [ ب َ زَ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از زبانزد کردن و رسوا نمودن : گلعذاری شور شوخی در جهان افکنده است همچو بلبل بیدلی را بر زبان افکنده است .
بر زبان داشتنلغتنامه دهخدابر زبان داشتن . [ ب َ زَ ت َ ] (مص مرکب ) بزبان داشتن . بزبان گرفتن کنایه از فریب دادن بحرف و صوت ملایم و سخنان نالایق گفتن کسی را. || کنایه از زبان زد کردن . |
بر زبان دویدنلغتنامه دهخدابر زبان دویدن . [ ب َ زَ دَ دَ ] (مص مرکب ) بر زبان رفتن . بر زبان گذشتن . گفته شدن . (آنندراج ).
tonguesدیکشنری انگلیسی به فارسیزبان ها، زبان، زبانه، شاهین ترازو، گفتن، بر زبان اوردن، دارای زبانه کردن
عضرلغتنامه دهخداعضر. [ ع َ ] (ع مص ) آشکار کردن و بر زبان آوردن کلمه . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).