بر زبان دویدنلغتنامه دهخدابر زبان دویدن . [ ب َ زَ دَ دَ ] (مص مرکب ) بر زبان رفتن . بر زبان گذشتن . گفته شدن . (آنندراج ).
بر زبان آوردنلغتنامه دهخدابر زبان آوردن . [ ب َ زَ وَ دَ ] (مص مرکب ) گفتن : پس آنگه بر زبان آورد سوگندبه هوش زیرک و جان خردمند.نظامی .
بر زبان افتادنلغتنامه دهخدابر زبان افتادن . [ب َ زَ اُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از شهرت یافتن اعم از آنکه بخوبی باشد یا بزشتی . (آنندراج ) : ز بس از خلق روپوشی نشانی هست در حسنت فتاده بر زبا
بر زبان افکندنلغتنامه دهخدابر زبان افکندن . [ ب َ زَ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از زبانزد کردن و رسوا نمودن : گلعذاری شور شوخی در جهان افکنده است همچو بلبل بیدلی را بر زبان افکنده است .
ملقلغتنامه دهخداملق . [ م َ ل َ ] (ع مص ) برآمدن خاتم از انگشت . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). برآمدن انگشتری از انگشت . (از ناظم الاطباء). چرخیدن وتکان خوردن انگشتری در انگشت
ذوقردلغتنامه دهخداذوقرد. [ ق َ رَ ] (اِخ ) غزو ذی قرد یکی از غزوات رسول است صلوات اﷲ علیه با کاروان قریش بر سر آبی در صحرا میان مدینه و خیبر که میان آن و مدینه دوشب راه است که آن
دورانلغتنامه دهخدادوران . [ دَ ] (از ع ، اِمص ، اِ) گردش . (ناظم الاطباء) (فرهنگ لغات مؤلف ). گرد. گردی . چرخ . طوران . گردانی . چرخش . دوران به سکون و او در اصل به فتح «واو» اس
احدلغتنامه دهخدااحد. [ اُ ح ُ ] (اِخ ) (غزوه ٔ...) مؤلف روضةالصفا آورده است : از جمله ٔ معظمات وقایع سنه ٔثلث هجریه غزاء اُحد است . تفصیل این اجمال آنکه مشرکان بعد از انهزام م
خونلغتنامه دهخداخون . (اِ) مایعی است سرخ رنگ در بدن جانداران و آن یکی از اخلاط اربعه است بنزدقدما. (یادداشت مؤلف ). دم . (از برهان قاطع). ماده ای قرمزرنگ و سیال که در رگهای بد