بزدلغتنامه دهخدابزد. [ب ُ / ب ُ زَ ] (فعل ) از مصدر بختن یا بوختن و از مصدر دوم آن بزشن یعنی رهائی بخشیدن : بُزد؛ رهائی می بخشد. مهبزد؛ ماه نجات می دهد. ابوعلی ابزون مهبزد المجوسی شاعر است . ابزون . رجوع به ابوعلی ابزون ... شود.
بجتلغتنامه دهخدابجت . [ ب َ ج َ ] (اِخ ) دهی از دهات بهشهر (اشرف ) مازندران . (از ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 168).
بجدلغتنامه دهخدابجد. [ ب َ ] (ع اِ) جماعت از مردم . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). جماعتی از ناس . (از اقرب الموارد). || از اسبان یکصد و زائد از آن . (منتهی الارب ). یکصد و زیاده از سواران . (ناظم الاطباء).
بجدلغتنامه دهخدابجد. [ ب ِ ج ِدد ] (ق مرکب ) (از: ب + جد) جداً. حقیقةً. مؤکداً. لزوماً. سریعاً. با ابرام و با کوشش و جد و جهد. (ناظم الاطباء) : عاشقم بر قهر و لطف او بجدای عجب من عاشق این هر دو ضد.مولوی .
بجدلغتنامه دهخدابجد. [ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان شهاباد بیرجند، 12 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. سکنه ٔ آن 108 تن ، آب از قنات . محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ستیخفرهنگ فارسی عمید= ستیغ: ◻︎ خم آورد پشت و سنان ستیخآآآ / بزد تند و برکند هفتاد میخ (فردوسی: لغتنامه: ستیخ).
ذوالجرازلغتنامه دهخداذوالجراز. [ ذُل ْج ُ ] (اِخ ) نام شمشیر ورقأبن زهیر که بر خالدبن جعفر بزد و آن شمشیر برجست و کار نکرد. (منتهی الارب ).
سروگاهلغتنامه دهخداسروگاه . [ س ُ ] (اِ مرکب ) سُرون گاه . رستنگاه شاخ . پیشانی . جای شاخ : همان بر سروگاه ماده دو تیربزد همچنان مرد نخجیرگیر.فردوسی .
بردریدنلغتنامه دهخدابردریدن . [ ب َ دَ دَ ] (مص مرکب ) دریدن : بزد بر کمربند گردآفریدزره بر تنش یک بیک بردرید. فردوسی .رجوع به دریدن شود.
پس خزیدنلغتنامه دهخداپس خزیدن . [ پ َ خ َ دَ ] (مص مرکب ) واپس خزیدن . خزیدن بعقب :برگرفت آن آن آسیاسنگ و بزدبر مگس تا آن مگس واپس خزد.مولوی .