بزوریلغتنامه دهخدابزوری . [ ب ُ ] (ص نسبی ) سبزی فروش یا میوه فروش ، ای بزرفروش . (ناظم الاطباء). نسبت است به بزور که جمع بزر است و تخم فروش را میرساند. و ابوعبداﷲ احمدبن عبدالرحمان معروف به ابن ابی عرف ، بدین نسبت مشهور است . او اهل بغداد و ثقه ای جلیل بود و بسال 29
بیزاریلغتنامه دهخدابیزاری . (حامص ) برائت : تبری ، تبرئه ؛ بیزاری از فام و عیب . براءة. (یادداشت مؤلف ). تنصل ؛ از گناه بیزاری کردن . (زوزنی ).- بیزاری جستن ؛ تبری کردن . بیزاری جستن از فرزند؛ نفی اوکردن . (یادداشت مؤلف ).- بیزاری نمودن </span
بجورالغتنامه دهخدابجورا. [ ب َ ج َ ] (اِ) اترج . (الفاظ الادویه ). و رجوع به بجوره و رجوع به اترج شود.
کغالهلغتنامه دهخداکغاله . [ ک َ ل َ / ل ِ ] (اِ) تفاله و بزوری که روغن آنها را گرفته باشند. (ناظم الاطباء).
لعاب دانهلغتنامه دهخدالعاب دانه . [ ل ُ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) بزوری که چون تر نهند (خیس کنند) لعابی در روی پدید آرند، چون : اسفرزه و قدومة.
مقللغتنامه دهخدامقل . [ م ُ ] (اِ) نوعی از عطر باشد که آن را از عود و عنبر و صندل و غیر آن سازند. بواسیر را نافع است . (برهان ). در مؤیداز بعضی کتب طبی نقل کرده که عطری است مرکب از چهارجزو. (فرهنگ رشیدی ). نوعی از عطریات که از عود و عنبر و صندل و جز آن سازند. (ناظم الاطباء). || هفت تخمه ٔ ب
خبزالسمیدلغتنامه دهخداخبزالسمید. [ خ ُ ب ُ زُس ْ س َ ] (ع اِ مرکب ) نانی است که در گرفتن سبوس مبالغه کرده باشند کثیرالغذاء ومشهور بنان میده است سریع الانحدار و مورث سنگ گرده و سده ٔ جگر است و مصلحش انیسون و رازیانه و سکنجبین بزوری و شکر است . الضفادع . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
ابویعقوبلغتنامه دهخداابویعقوب . [ اَ بو ی َ ] (اِخ ) اهوازی . طبیبی به روزگار عضدالدوله ٔ دیلمی از مردم اهواز.ابن ابی اصیبعه گوید: او در صناعت طب مشکور و جمیل الطریقه بود و آنگاه که عضدالدوله بیمارستان معروف رابه بغداد بنا کرد او را نیز با جمعی از اطباء بکار بیمارستان گماشت و از کتب او مقاله ای ا