بصاقدیکشنری عربی به فارسیسيخ کباب , شمشير , دشنه , بسيخ کشيدن , سوراخ کردن , تف انداختن , اب دهان پرتاب کردن , تف , اب دهان , خدو , بزاق , بيرون پراندن
بساکفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) کیسۀ کوچکی حاوی دانۀ گرده که در انتهای پرچم گل واقع شده؛ انتهای برجستۀ پرچم که محتوی دانههای گَرده است.۲. [قدیمی] تاج ساختهشده از گل؛ افسر؛ یسال.
بشاکلغتنامه دهخدابشاک . [ ب َش ْ شا ] (ع ص ) بسیار دروغ گوی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). دروغ زن . (مهذب الاسماء). کذاب .
بساقلغتنامه دهخدابساق . [ ب ُ ] (اِخ ) بصاق . کوهی است بعرفات . (منتهی الارب ) (معجم البلدان ) (ناظم الاطباء) (قاموس الاعلام ترکی ). و رجوع به مراصد الاطلاع شود.
بساقلغتنامه دهخدابساق . [ ب َ س سا ] (اِخ ) نام نهریست در عراق که آن را بزّاق نیزخوانند به زبان نبطی بساق میخوانند و بساق در نبطی بمعنی کسی است که آب را از مجرا قطع کند و برای خود جاری سازد. در نهر بساق فاضل آب سیل فرات گرد می آید و از این رو آن را بزاق گویند. (از معجم البلدان ).
گردهفرهنگ فارسی عمید۱. گردمانند؛ شبیه گرد.۲. (زیستشناسی) سلولهای نر گیاه؛ دانههای ریز که در بساک گیاه وجود دارد؛ گرد نرِ گل.
بساکفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) کیسۀ کوچکی حاوی دانۀ گرده که در انتهای پرچم گل واقع شده؛ انتهای برجستۀ پرچم که محتوی دانههای گَرده است.۲. [قدیمی] تاج ساختهشده از گل؛ افسر؛ یسال.
بساکلغتنامه دهخدابساک . [ ب َ ] (اِ) تاجی را گویند که از گلها و ریاحین و اسپرغمها و برگ مورد سازند و پادشاهان و بزرگان روزهای عید و جشن و مردمان در روز دامادی بر سر گذارند. (برهان ) (فرهنگ نظام ). چون تاجی بود که از اسپرغمها کنند. (لغت فرس اسدی ) (رشیدی ). تاجی که از گلها بافند، هندش سپهر خوا
بساکفرهنگ فارسی معین(بَ) [ په . ] ( اِ.) 1 - تاجی از گل ها و ریاحین که پادشاهان و بزرگان روزهای عید و جشن و مردان در روز دامادی بر سر می گذاشتند. 2 - پرچم گل که دانه های گرده درون آن می باشد.
دام داشتنلغتنامه دهخدادام داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) دامداری . مالک دام بودن . حافظ و نگهبان دام بودن (در هر دو معنی آلت صید و حیوان اهلی ). || وسیله ٔ صید قرار دادن دام و تله : زانکه دین را دام دارد بیشتر پرهیز کن زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست .<p class
دیربساکلغتنامه دهخدادیربساک . [ دَ رِ ب َس ْ سا ] (اِخ ) این دژی است و دیر نیست ، نصرانیهای نزدیک انطاکیه در آن سکونت دارند و این دژاز توابع حلب محسوب میشود. (از معجم البلدان ج 2).
بساکفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) کیسۀ کوچکی حاوی دانۀ گرده که در انتهای پرچم گل واقع شده؛ انتهای برجستۀ پرچم که محتوی دانههای گَرده است.۲. [قدیمی] تاج ساختهشده از گل؛ افسر؛ یسال.
بساکلغتنامه دهخدابساک . [ ب َ ] (اِ) تاجی را گویند که از گلها و ریاحین و اسپرغمها و برگ مورد سازند و پادشاهان و بزرگان روزهای عید و جشن و مردمان در روز دامادی بر سر گذارند. (برهان ) (فرهنگ نظام ). چون تاجی بود که از اسپرغمها کنند. (لغت فرس اسدی ) (رشیدی ). تاجی که از گلها بافند، هندش سپهر خوا
پیوستهبساکsyngenesiousواژههای مصوب فرهنگستانویژگی پرچمهایی که بساکهایشان به هم جوش خوردهاند اما میلههایشان از هم جدا هستند