بستهفرهنگ فارسی عمید۱. منجمد؛ فسرده.۲. سفتشده.۳. بندشده.۴. پیوسته به چیزی یا جایی.۵. کسی که با دیگری خویشی و قرابت دارد؛ خویش.۶. (اسم) لنگۀ بار، بقچه، و کیسه که در آن چیزی گذارده یا پیچیده باشند.۷. گرهخورده.۸. تعطیل: مغازهها بسته بود.۹. محدودکننده؛ بازدارنده: جامعهٴ ب
بستهلغتنامه دهخدابسته . [ ب َ ت َ ] (ن مف ) مقابل گشاده . چون : در بسته و کار بسته و امید بسته و نظر بسته . (آنندراج ) (رشیدی ). نقیض گشاده . فراز شده . مسدود. مغلق : باب مغلق ؛ در بسته . (منتهی الارب ). || مقفل . سد شده . عایق شده . جلوگیری شده : دربسته زندانها بر
دستاشلغتنامه دهخدادستاش . [ دَ ] (اِ مرکب ) بار و بسته ٔ هیزم و هیمه .(آنندراج ). دسته و بسته و پشتاره . (ناظم الاطباء).
بلةلغتنامه دهخدابلة. [ ب ُل َ ] (ع اِ) پشتاره ٔ کلان از هیزم . (منتهی الارب ). بسته ٔ هیزم . || دسته ٔ سبزی . (ناظم الاطباء).
بستهفرهنگ فارسی عمید۱. منجمد؛ فسرده.۲. سفتشده.۳. بندشده.۴. پیوسته به چیزی یا جایی.۵. کسی که با دیگری خویشی و قرابت دارد؛ خویش.۶. (اسم) لنگۀ بار، بقچه، و کیسه که در آن چیزی گذارده یا پیچیده باشند.۷. گرهخورده.۸. تعطیل: مغازهها بسته بود.۹. محدودکننده؛ بازدارنده: جامعهٴ ب
بستهلغتنامه دهخدابسته . [ ب َ ت َ ] (ن مف ) مقابل گشاده . چون : در بسته و کار بسته و امید بسته و نظر بسته . (آنندراج ) (رشیدی ). نقیض گشاده . فراز شده . مسدود. مغلق : باب مغلق ؛ در بسته . (منتهی الارب ). || مقفل . سد شده . عایق شده . جلوگیری شده : دربسته زندانها بر
بستهلغتنامه دهخدابسته . [ ب ِ ت ُ ه ْ ] (ص مرکب ) مخفف بستوه است که بتنگ آمده و ملول باشد. (برهان ). بمعنی ستوه است و ستهیدن مصدر آنست و بمعنی ستیزه کردن هم آمده و در منع از ستیزه بفتح میم و کسر تا درست است چنانکه مولوی گفته : «مَستِه ْ صنما چندین می ده بطرب با من
بستهلغتنامه دهخدابسته . [ ب ُ ت َ ] (اِ) فندق را گویند و آن مغزی باشد که خورند. (برهان ). فستق . (صحاح الفرس ).
بستهلغتنامه دهخدابسته . [ ب ُ ت َ / ت ِ ] (اِ) پشته . کوه : چون لشکر سلطان [ جلال الدین ] در پس لشکر مغول صفی دیگر دیدند پنداشتند مددی رسیده است خایف گشتند و مشورت کردند که بهزیمت روند، کوها و بسته و تیرهی را پناه سازند... (جهانگشای جو
دربستهلغتنامه دهخدادربسته . [ دَ ب َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) بسته در. مقابل درباز. که در آن مسدود باشد : خانه دربسته دار بر اغیارتا در او این غریب مهمانست . خاقانی .حجره ٔ خاص دید دربسته خازن از
دست بستهلغتنامه دهخدادست بسته . [ دَ ب َ ت َ / ت ِ ](ن مف مرکب ) کسی که دستهایش را بسته باشند. کسی که دستانش مقید باشد. مقید. بندکرده . بسته دست . دست به زنجیر بسته . (ناظم الاطباء). مقابل دست باز : سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش ع
دلبستهلغتنامه دهخدادلبسته . [ دِ ب َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) دل داده . دل به چیزی سپرده . دارای تعلّق . با تعلّق خاطر : هر آنکس که پیوسته ٔ او بودبزرگی که دلبسته ٔ او بود. فردوسی .همراه اگر شتاب کند
دم بستهلغتنامه دهخدادم بسته . [ دَ ب َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب )بی نفس . (ناظم الاطباء). || خاموش . (آنندراج ). || حیران و سرگردان . (ناظم الاطباء).
پینه بستهلغتنامه دهخداپینه بسته . [ ن َ / ن ِ ب َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) کبره بسته . شوغ بسته . ایجاد پینه شده . || نرم ظاهر سخت باطن . (آنندراج ) : دلهای پینه بسته ٔ ابنای روزگاراز ناخن پلنگ کند