بطانلغتنامه دهخدابطان . [ ب ِ ] (اِخ ) شهری به یمن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).
بطانلغتنامه دهخدابطان . [ ب ِ ] (اِخ ) موضعی میان شقوق و ثعلبیه . (منتهی الارب ) (تاج العروس ) (نزهةالقلوب ص 167). و رجوع به معجم البلدان شود.
بطانلغتنامه دهخدابطان . [ ب ِ ] (ع اِ) بزماده . (ناظم الاطباء). بز ماده است بد . (منتهی الارب ). || اسپی است که آنرا ابوالبطین هم گفتندی و آن هر دو مر محمدبن ولیدبن عبدالملک را بود. (منتهی الارب ). || تنگ ستور. منه المثل : التقت حلقتا البطان ، وقتی گویندکه کار سخت دشوار گردد. ج ، اَبْطِنَه .
بتائینفرهنگ فارسی عمیدمادهای که از ملاس چغندر قند گرفته میشود و در طب برای معالجۀ بعضی بیماریهای کبدی به کار میرود.
بتانلغتنامه دهخدابتان . [ ] (اِخ ) نام دروازه ای به سیستان . این نام در اصل نسخه ٔ خطی بنان بوده و بعد تصحیح شده است . رجوع به تاریخ سیستان چ بهار ص 380 شود.
بتانلغتنامه دهخدابتان . [ ب َت ْ تا ] (اِخ ) دهی در حران . (ناظم الاطباء). ناحیتی است در حران . (از ابن خلکان ). ابن اکفانی آن را به کسر باء ضبط کرده است . (از معجم البلدان ).
بتانلغتنامه دهخدابتان . [ ب ُ ] (اِخ ) از قرای نیشابور از اعمال ترشیز است . (از معجم البلدان ) (مرآت البلدان ). دهی است از مضافات طریثیث . (ناظم الاطباء).
بطانهلغتنامه دهخدابطانه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (اِ) آنچه از سریش و خاک اره سرشته جام شیشه را بدان به در چسبانند. و اصطلاحاً بطانه کردن ، مالیدن گویند. (یادداشت مؤلف ) .
بطنلغتنامه دهخدابطن . [ ب ُ طُ ] (ع اِ) ج ِ بِطان . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به بطان شود. || دانه ای است مانند عدس . (آنندراج ).
شجیةلغتنامه دهخداشجیة. [ ش َ جی ی َ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ). نام محلی است میان شقوق و بطان از راه مکه و هفت میل تا بطان فاصله دارد. (از معجم البلدان ).
بطاینلغتنامه دهخدابطاین . [ ب َ ی ِ ] (ص نسبی ) این کلمه در انساب سمعانی آمده و بطائنی یا بطاینی بدان نسبت داده شده است اما در متونی که در دسترس ما هست کلمه ٔ بطائن یا بطاین بدست نیامد. و ظاهراً بطائنی منسوب به بطان است و رجوع به بطان شود.
چغوفرهنگ فارسی عمید۱. = چغک۲. جغد: ◻︎ اگر بازی اندر چغو کم نگر / وگر باشهای سوی بطّان مپر (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۱۰۱).
بطانهلغتنامه دهخدابطانه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (اِ) آنچه از سریش و خاک اره سرشته جام شیشه را بدان به در چسبانند. و اصطلاحاً بطانه کردن ، مالیدن گویند. (یادداشت مؤلف ) .
چم بطانلغتنامه دهخداچم بطان . [ چ َ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان چمچال بخش صحنه ٔ شهرستان کرمانشاهان که در 22 هزارگزی باختر صحنه و 2 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ کرمانشاه به همدان واقع است . دشت و سردسیر است و <span class="hl" dir="ltr
چالبطانلغتنامه دهخداچالبطان . [ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جانکی بخش لردگان شهرستان شهرکرد که در 3 هزارگزی باختر لردگان و یک هزارگزی راه لردگان به پل کره واقع شده ، جنگل بلوط دارد هوایش معتدل است و 163 تن سکنه آنجاست . آبش ا
مبطانلغتنامه دهخدامبطان . [ م ِ ] (ع ص ) رجل مبطان ؛ مرد بزرگ شکم از بسیاری خوردن . (مهذب الاسماء). بسیارخوار. شکم پرور و کلان شکم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شکم بنده . شکم خوار. شکم پرور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنکه از پرخوری شکم وی همیشه کلان می باشد و شکم پرست . (ناظم الاطباء).