بغض گرفتنلغتنامه دهخدابغض گرفتن . [ ب ُ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) فشردگی در گلو پیدا آمدن مقدمه ٔ گریستن را. (یادداشت مؤلف ).
چبغتلغتنامه دهخداچبغت . [ چ َ غ ُ ] (اِ) نهالی و لحاف و سوزنی و جامه و هر چیز پنبه دار که کهنه و مندرس شده و از هم پاشیده باشد. (برهان ). نهالی و لحاف و امثال آنها که پنبه دار باشند و کهنه و فرسوده شده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ). و آن را چبغوت ، با واو، نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ).
بغيضدیکشنری عربی به فارسیگزنداور , مضر , زيان بخش , نفرت انگيز , منفور , متنفر کننده , دافع , زننده , تنفراور
بغضلغتنامه دهخدابغض . [ ب ُ ] (ع اِمص ) دشمنی و خصومت و عداوت و کینه . (ناظم الاطباء). دشمنی و عداوت . (فرهنگ نظام ). دشمنی . (آنندراج ) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). نفرت . خلاف حب . (اقرب الموارد). کین . دشمنانگی : هرآنکس که در دلش بغض علی است از او خوارتر
بغضلغتنامه دهخدابغض . [ ب ُ ] (ع مص ) دشمن داشتن کسی را. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) . دشمن شدن و دشمنی کردن . (مؤید الفضلاء).
مبغضلغتنامه دهخدامبغض . [ م ُ غ َ ] (ع ص ) ناپسندیده و مکروه . || دشمن گردانیده شده . (ناظم الاطباء). دشمن داشته شده . مورد کینه .
مبغضلغتنامه دهخدامبغض . [ م ُ غ ِ ] (ع ص ) کینه جوی . کینه ور. بغوض .صاحب بغض . مقابل محب . ضد محب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کینه ور و دشمن . (ناظم الاطباء) : دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار. سنائی .</
متبغضلغتنامه دهخدامتبغض . [ م ُ ت َ ب َغ ْ غ ِ ] (ع ص ) دشمنی نماینده . (آنندراج ). دشمن و بدخواه و مخالف . (ناظم الاطباء). و رجوع به تبغض شود.
تبغضلغتنامه دهخداتبغض . [ ت َ ب َغ ْ غ ُ ] (ع مص ) دشمنی نمودن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ضد تَحَبﱡب . (اقرب الموارد) (از قطر المحیط).