بلندی گرفتنلغتنامه دهخدابلندی گرفتن . [ ب ُ ل َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) به عظمت رسیدن . اوج گرفتن . اعتلاء. استعلاء : دولت ترکان که بلندی گرفت مملکت از داد پسندی گرفت . نظامی .- بلندی گرفتن نام ؛ شهرت یافتن . نامد
بلندیفرهنگ فارسی عمید۱. بلند بودن: بلندی دیوار.۲. بلند و دراز شدن.۳. شدت: بلندی صدا.۴. [مجاز] ارزش؛ اهمیت: بلندی مقام.۵. [مجاز] خوبی؛ همراهی: بلندی بخت.۶. دراز و طولانی بودن: بلندی شب.۷. (اسم) مکان مرتفع: بلندیهای البرز.۸. طول؛ ارتفاع: قد درخت به بلندی چهارمترمیرسید.۹. [
بلندیلغتنامه دهخدابلندی . [ ب ُ ل َ ] (حامص ، اِ) برآمدگی ، نقیض پستی و کوتاهی . (ناظم الاطباء). برشدگی . شُموخ . عَرار. عَلاوة. عِلْو یا عُلُوّ. قُردَوة. قِنی ̍ : گشاده شود کار چون سخت بست کدامین بلندی که نابوده پست . ابوشکور.همی د
ترفعلغتنامه دهخداترفع. [ ت َ رَف ْ ف ُ ] (ع مص ) برتری نمودن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). برتری کردن . (دهار). بلندی گرفتن و بالا شدن . (از اقرب الموارد) (از المنجد). بلندی جُستن و کنایه از غرور و تکبر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ): ترفعت بی همتی عن کذا. (از المنجد) :
ارتفاعفرهنگ فارسی عمید۱. فاصلۀ عمودی چیزی نسبت به یک سطح؛ بلندی: ارتفاع قلهٴ دماوند نسبت به سطح زمین ۶۱۷۰ متر است.۲. (ریاضی) پارهخطی عمودی که از قاعدۀ یک شکل هندسی تا رٲس آن شکل ترسیم شده باشد.۳. (اسم مصدر) (ادبی) در بدیع، آوردن اسم یا صفتی در شعر و بالا بردن آن بهصورت درجهبهدرجه، مانندِ این شعر: قطره بار
بالا گرفتنلغتنامه دهخدابالا گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) بلند کردن . بر روی دست گرفتن . (ناظم الاطباء). بر بردن . || برداشتن . (آنندراج ). بیکسو زدن . برگرفتن . بالا زدن : بخت بد رفته بخواب آه سبک سیر کجاست که نقاب از گل رخسار تو بالا گیرد. <p class="author"
ارتفاعلغتنامه دهخداارتفاع . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) خاستن . برخاستن . بلند شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (غیاث اللغات ). نشوص . (تاج المصادر). بلند گردیدن . رَفع. بالا آمدن . برآمدن . از جای برآمدن . (تاج المصادر بیهقی ) (غیاث ). بلندی گرفتن : با آتشت موازنه وز خاکت ارتفاع <
بلندیفرهنگ فارسی عمید۱. بلند بودن: بلندی دیوار.۲. بلند و دراز شدن.۳. شدت: بلندی صدا.۴. [مجاز] ارزش؛ اهمیت: بلندی مقام.۵. [مجاز] خوبی؛ همراهی: بلندی بخت.۶. دراز و طولانی بودن: بلندی شب.۷. (اسم) مکان مرتفع: بلندیهای البرز.۸. طول؛ ارتفاع: قد درخت به بلندی چهارمترمیرسید.۹. [
بلندیلغتنامه دهخدابلندی . [ ب ُ ل َ ] (حامص ، اِ) برآمدگی ، نقیض پستی و کوتاهی . (ناظم الاطباء). برشدگی . شُموخ . عَرار. عَلاوة. عِلْو یا عُلُوّ. قُردَوة. قِنی ̍ : گشاده شود کار چون سخت بست کدامین بلندی که نابوده پست . ابوشکور.همی د
سربلندیلغتنامه دهخداسربلندی . [ س َ ب ُ ل َ ] (حامص مرکب ) سرفرازی . مقابل سرافکندگی . مفاخرت . مباهات : تاج را سربلندی از سر تست بخت را پایگاهی از در تست . نظامی .گرچه بهرام سربلندی داشت دانش و تیغ و زورمندی داشت . <p class="
مبلندیلغتنامه دهخدامبلندی . [ م ُ ل َ ] (ع ص ) (از «ب ل د») شتر استواراندام پرگوشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
نظربلندیلغتنامه دهخدانظربلندی . [ ن َ ظَ ب ُ ل َ ] (حامص مرکب ) بلندهمتی . مقابل کوته نظری . صفت نظربلند.