بندقیلغتنامه دهخدابندقی . [ ب ُ دُ ] (ع اِ) جامه ٔ کتان گرانبها. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) : اوصاف شمله بر علم زر نوشته اندالقاب بندقی بسراسر نوشته اند. نظام قاری .دهد بندقی هر زمانم فریبی شکیبم ازو نیست طال المعاتب . <p
بنادقلغتنامه دهخدابنادق . [ ب َ دِ ] (ع اِ) ج ِ بُندُق .گلوله ٔ گلین و مانند آن که می اندازند. یکی آن بندقه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || هرچیز گلوله مانند : قولنج راستینی پنج نوع است یکی آنکه ثفل در روده ها خشک گردد و بنادق شود برسان پشک اشتر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) (
بنادکلغتنامه دهخدابنادک . [ ب َ دِ ] (ع اِ) خشتکهای پیراهن . ج ِ بندک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
بنادیقلغتنامه دهخدابنادیق . [ ب َ] (ع اِ) ج ِ بندوق ، بمعنی تفنگ . (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به بندق و به بندوق شود.
بندقلغتنامه دهخدابندق . [ ب ُ دُ ] (اِ) بمعنی فندق است و بعضی گویند معرب آن است . گویند هرکه مغز آنرا با انجیر و سداب بخورد، زهربر وی کار نکند و مسموم را نیز نافع است . گویند عقرب از فندق میگریزد. (برهان ) (آنندراج ). میوه ٔ معروف که فندق گویند. (غیاث ). بادام کشمیری . (الفاظ الادویه ) (تحفه
بندقلغتنامه دهخدابندق . [ ب ُ دُ ] (ع اِ) غلوله ٔ گلین . (غیاث ). گلوله ٔ گلین و مانند آن که می اندازند. بندقه یکی ، بنادق جمع. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). چیزی که او را می اندازند. (از اقرب الموارد). کمان گروهه . گروهه ٔ گلین : قدر فندق افکنم بندق حریق بندقم
بندقیرلغتنامه دهخدابندقیر. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان میان آب است که در بخش مرکزی شهرستان شوشتر واقع است . دارای 400تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بندقیةلغتنامه دهخدابندقیة. [ ب ُ دُ قی ی َ ] (ع اِ) توپ . || پیشتو. (ناظم الاطباء). رجوع به بندق شود. || درهمی است بنام رکن الدین میبرس البندقداری الصالحی النجمی . در مصر شایع بوده است . رجوع به النقود صص 62 - 83 و صص <span cla
بندقيةدیکشنری عربی به فارسیتفنگ , توپ , ششلول , تلمبه دستي , سرنگ امپول زني و امثال ان , تير اندازي کردن , تفنگ فتيله اي , شاهين کوچک نر , دزديدن , لخت کردن , عده تفنگدار
پگلغتنامه دهخداپگ . [ پ َ ] (ص ) زن نارپستان را گویند. (برهان قاطع). زن و دختر لیموپستان . کاعب . || (اِ) گلوله و بندقی که طفلان بدان بازی کنند. (برهان قاطع). گُروهه . (فرهنگ سروری ). تیله . || گاورس . (برهان قاطع). || دستار. این لفظ هندی است . (غیاث اللغات ).
دوچنبریلغتنامه دهخدادوچنبری . [ دُ چ َ ب َ ] (اِ مرکب ) ظاهراً نوعی قماش بوده است از هند : این غلبه جماعتی بازارگان قماشند جمله صاحب پایژه ٔ عنبرینه ... بعضی راه مصر بریده مثل دق و دبیقی و قصب و بندقی چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی و سالوی ساغری و دوچنبری و بیرم سلطا
دبیقیلغتنامه دهخدادبیقی . [ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به دبیق که شهرکیست بمصر. || (اِ) نوعی جامه ٔ نفیس . (شرفنامه ٔ منیری ). نوعی از قماش باشد در نهایت لطافت . (برهان ) (آنندراج ). جامه که در دبیق کردندی . نوعی دیبای لطیف منسوب به دبیق که قریه ای است در ملک مصر. (غیاث ). جامه ٔ باریک که از مصر آرن
جاندرازیلغتنامه دهخداجاندرازی . [ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) عمردرازی . (آنندراج ). درازی عمر. (ناظم الاطباء). طول عمر : از پی جاندرازی شه شرق کردم آفاق را بشادی غرق . نظامی .ز بهر جان درازیش از جهانشاه <b
بندقیرلغتنامه دهخدابندقیر. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان میان آب است که در بخش مرکزی شهرستان شوشتر واقع است . دارای 400تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بندقیةلغتنامه دهخدابندقیة. [ ب ُ دُ قی ی َ ] (ع اِ) توپ . || پیشتو. (ناظم الاطباء). رجوع به بندق شود. || درهمی است بنام رکن الدین میبرس البندقداری الصالحی النجمی . در مصر شایع بوده است . رجوع به النقود صص 62 - 83 و صص <span cla