بهموقع عمل کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: زمان قع عمل کردن، استفاده بردن، کاری را بهموقع بهانجامرساندن، سربزنگاه عمل کردن، ازوقت حداکثراستفاده را کردن، خوشقول بودن، به موقع بودن، سروقت حاضر
درست آمدنلغتنامه دهخدادرست آمدن . [ دُ رُ م َ دَ ] (مص مرکب ) به موقع آمدن . بهنگام آمدن : بدو گفت خسرو درست آمدی که از جان تو دور بادا بدی . فردوسی . || صحیح و راست و عقلائی بودن .
بجای آوردنلغتنامه دهخدابجای آوردن . [ ب ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) به موقع بردن . به مکان نقل کردن . || کنایه از شناختن . دانستن . (برهان قاطع). دریافتن : هرآنکس که از داد تو یک خدای بپیچد
بی وقتلغتنامه دهخدابی وقت . [ وَ ] (ص مرکب ) (از: بی + وقت ) بی هنگام . (آنندراج ). بی گاه . بی موقع. نابهنگام . نابگه : همچنان خرد نه ای تو که ندانی بد و نیک ناز بی وقت مکن وقت ه