بیجانلغتنامه دهخدابیجان . (ص مرکب ) بی روان . بی حیات . (ناظم الاطباء) : چرخ را انجم میان دستهای چابکندکز لطافت خاک بی جان را همی با جان کنند. ناصرخسرو.روزی بر سلیمان علیه السلام اسب عرض کردند وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را ف
بیجگانلغتنامه دهخدابیجگان . (اِخ ) دهی از دهستان جاسب است که در بخش دلیجان شهرستان محلات واقع است و 1195 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
بیزانلغتنامه دهخدابیزان . (ع اِ) ج ِ باز، بمعنی مرغ شکاری . (از منتهی الارب ) (از یادداشت مؤلف ). رجوع به باز شود.
بیزانلغتنامه دهخدابیزان . (نف ، ق ) صفت بیان حالت ازبیختن . در حال بیختن . (یادداشت مؤلف ) : ز رنگ روی مل بر خاک ریزان ز تاب موی گل بر باد بیزان .؟ (از تاج المآثر).
بزانفرهنگ فارسی عمیدوزان؛ وزنده؛ در حال وزیدن: ◻︎ نه ابر بهارم که چندان بگریم / نه باد بزانم که چندان بپویم (مسعودسعد: لغتنامه: بزان).