بکردلغتنامه دهخدابکرد. [ ب ِ ک َ ] (اِخ ) قریه ای است به سه فرسنگی مرو.(از سمعانی ). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 257 شود.
بکارتفرهنگ فارسی عمید۱. دوشیزه بودن؛ دوشیزگی.۲. تازگی؛ نو بودن.۳. (اسم) (زیستشناسی) = پرده ⟨ پردۀ بکارت
بکارتلغتنامه دهخدابکارت . [ ب َ رَ] (ع اِمص ) دوشیزگی . (ناظم الاطباء) (غیاث ) (آنندراج ). و رجوع به بکارة شود.- ازاله ٔ بکارت کردن ؛ دوشیزگی دختر را ربودن و دخول کردن در وی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) : بحجله خانه ٔغم بکر بود دختر رز<br
بکردارلغتنامه دهخدابکردار. [ ب ِ ک ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب )بطریقه و برفتار ومانند و مثل . (ناظم الاطباء). چون . بسان : چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ زمین شد بکردار روشن چراغ . فردوسی .یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ پیامی بکردار ت
بکردنلغتنامه دهخدابکردن . [ ب ِ ک َ دَ ] (مص ) کردن : مادر می را بکرد باید قربان بچه ٔ او را گرفت و کرد بزندان . رودکی .پیر فرتوت گشته بودم سخت دولت تو مرا بکرد جوان . رودکی .و رجوع به کردن شود.
بکردیلغتنامه دهخدابکردی . [ ب ِ ک َ ] (ص نسبی ) منسوبست به بکرد که قریه ای است به سه فرسنگی مرو. (از سمعانی ).
سر بکردنلغتنامه دهخداسر بکردن . [ س َ ب ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سر بکردن زنی با مردی ؛ تباهی کردن با او. (یادداشت مؤلف ) : گفت او را یک بار گرفتم و با هندویی سر بکرد و بگریخت . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ).
فرتوتفرهنگ فارسی عمیدپیر سالخورده و ازکارافتاده؛ بسیارپیر: ◻︎ پیر فرتوت گشته بودم سخت / دولت او مرا بکرد جوان (رودکی: ۵۰۹).
نیمه مردلغتنامه دهخدانیمه مرد. [ م َ / م ِ م َ] (ص مرکب ) که در مردانگی به کمال نیست : مرد تمام آنکه نگفت و بکردو آنکه بگوید بکند نیمه مرد.شمس تبریزی .
شاه مرغلغتنامه دهخداشاه مرغ . [ م ُ ] (اِ مرکب ) ابویعلی . (المرصع) : حارث شاه مرغی داشت کی بانگ کردی اندرآن ساعت بانگی بکرد. (کشف المحجوب هجویری ص 227).
عضبالغتنامه دهخداعضبا. [ ع َ ] (اِخ ) تلفظی است از عضباء در تداول فارسی زبانان ، و آن نام ناقه ٔ رسول اﷲ (ص ) است : فخرت به سخن باید زیرا که بدو کردفخر آنکه بکرد از پس او ناقه ٔ عضبا.ناصرخسرو.و رجوع به عضباء شود.
خروش برآمدنلغتنامه دهخداخروش برآمدن . [ خ ُ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) خروش برخاستن . فریاد برخاستن . فریاد بلند شدن : چو بانوی قصر این ملامت بکردبرآمد خروش از دل نیکمرد.سعدی (بوستان ).
بکردارلغتنامه دهخدابکردار. [ ب ِ ک ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب )بطریقه و برفتار ومانند و مثل . (ناظم الاطباء). چون . بسان : چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ زمین شد بکردار روشن چراغ . فردوسی .یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ پیامی بکردار ت
بکردنلغتنامه دهخدابکردن . [ ب ِ ک َ دَ ] (مص ) کردن : مادر می را بکرد باید قربان بچه ٔ او را گرفت و کرد بزندان . رودکی .پیر فرتوت گشته بودم سخت دولت تو مرا بکرد جوان . رودکی .و رجوع به کردن شود.
بکردیلغتنامه دهخدابکردی . [ ب ِ ک َ ] (ص نسبی ) منسوبست به بکرد که قریه ای است به سه فرسنگی مرو. (از سمعانی ).