حبانلغتنامه دهخداحبان . [ ح َب ْ با ] (اِخ ) ابن قیس بن عَرِقة. یکی از تیراندازان معروف قریش است . وی و ابواسامه ٔ جشمی و چند تن دیگر همیشه در پیشاپیش سپاه قریش به جنگ پیغمبر می شدند.عرقة جده ٔ او و جده ٔ خدیجه زوجه ٔ رسول است . مقریزی گوید: نخستین شهید از انصار روز بدر حارثةبن سراقة بود که ح
بیانلغتنامه دهخدابیان . [ ب َ] (اِ) درنده ای است که دشمن شیر باشد. (آنندراج ). قسمی از ببر. (ناظم الاطباء). رجوع به ببر بیان شود.
بیانلغتنامه دهخدابیان . [ ب َ ] (اِخ ) ابن سمعان تمیمی . وی اول به الوهیت حضرت علی علیه السلام و ائمه و اولادش و سپس به الوهیت خود قائل شد و در نتیجه فرقه ٔ بیانیه را بوجود آورد. (از لباب الانساب ) (از لباب الالباب ). رجوع به بیانیه شود.
بیانلغتنامه دهخدابیان . [ ب َ ] (ع اِ) فصاحت و زبان آوری . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). فصاحت . (غیاث ) (ناظم الاطباء). حدیث : ان من البیان لسحرا. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : ازیرا حکیم است وصنع است و حکمت مگو این سخن جز مر اهل بیان را.
بیانلغتنامه دهخدابیان . [ ب َ ] (ع مص ) پیدا و آشکار شدن . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). پیدا شدن . (ترجمان القرآن ). اتضاح . (اقرب الموارد): بانه بیاناً؛ آشکار کرد آنرا. (ناظم الاطباء). || سخن پیدا و گشاده گفتن . || پیدا و ظاهر کردن چیزی . (آنندراج ) (غیاث ). پیدا کردن . (ترجمان ا
بیانفرهنگ فارسی عمید۱. سخن گفتن.۲. فصاحت؛ زبانآوری.۳. (اسم) سخن.۴. شرح؛ تعبیر.۵. (اسم) (ادبی) علمی که دربارۀ بیان معنای واحد به شیوههای مختلف و بر پایۀ تصویرسازی، مانندِ استفاده از تشبیه، استعاره، و کنایه بحث میکند.
راست بیانلغتنامه دهخداراست بیان . [ ب َ ] (ص مرکب ) بیان کننده براستی . راستگو. صادق القول . راست گفتار : وصف تو آن است کز زبان توگفتم من بمیان ترجمان راست بیانم .سوزنی .
دره بیانلغتنامه دهخدادره بیان . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اورامان شهون بخش پاوه شهرستان سنندج . واقع در 3هزارگزی جنوب پاوه و کنار راه پاوه به روانسر، با 171 تن سکنه . آب آن از رودخانه و چشمه و راه آن اتومبیل رو است . (
حسن بیانلغتنامه دهخداحسن بیان . [ ح ُ ن ِ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نزد بلغا روشن ساختن معنی و رساندن آن به روان آدمیست . و آن گاه با صنعت ایجاز و گاه با صنعت اطناب و گاه با صنعت مساوات ایراد شود. (کشاف اصطلاحات الفنون از شرح مطول تفتازانی ).
خجسته بیانلغتنامه دهخداخجسته بیان . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ب َ ] (ص مرکب ) خوش گفتار. میمون گفتار. خوش و مبارک بیان . بیان خوش : زبان خجسته بیان بزمزمه تلاوت قرآن گشوده . (جبیب السیر چ خیام ج 3 جزو <span class=
چم بیانلغتنامه دهخداچم بیان . [ چ َ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان قنقری پایین (اسفلا) بخش بوانات و سرجهان شهرستان آباده که در 54 هزارگزی باختر سوریان و 5 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ اصفهان به شیراز واقع است . کوهستانی و معتدل است و <sp