بیحالفرهنگ مترادف و متضاد۱. علیل، فرتوت، ناتوان ≠ توانمند ۲. بیحس، بیرمق، رخو، سست، شل، لش، وارفته ۳. ضعیف، عاجز ≠ توانمند، قوی ۴. تنآسا، تنبل، تنپرور ≠ کوشا ۵. مدهوش ۶. بیذوق ≠ باذوق، ذوقمند ۷. افسرده، بیدماغ، کسل ≠ پرشور ۸. بیاراده، بیعرضه، چلمن
بحاللغتنامه دهخدابحال . [ ب ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) در حالت مناسب . مناسب الحال . خوشحال . تندرست . بابشاشت . سعادتمند. بختیار. (ناظم الاطباء). در اصطلاح دهات کرمان بمعنی سرخوش و سرحال و سالم و چاق و فربه بکار رود.- گوسفند بحال ، گاو بحال ؛ آن گوسفند و گاو که فربه
بعاللغتنامه دهخدابعال . [ ب ِ ] (ع مص ) جماع کردن . (غیاث ). باعل مباعلة و بعالا، ملاعبت زن و شوی باهم و جماع نمودن و زناشویی کردن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). مباعله . (زوزنی ). رجوع به مباعله شود : نه کمی در شهوت و طمث و بعال که زنان را آید از ضعفت ملال .<
بعاللغتنامه دهخدابعال . [ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ بَعل . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) . رجوع به بعل شود.
بحال آمدنلغتنامه دهخدابحال آمدن . [ ب ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) بحالت اصلی آمدن . (آنندراج ). شفا یافتن . افاقه حاصل کردن . بیرون آمدن از حالت مرض و شفا یافتن . (ناظم الاطباء) : صبحدم قرص تباشیر آورد از آفتاب تا بحال از حکمتت آید مزاج روزگار. اثر.<
بیحالیفرهنگ مترادف و متضاد۱. تنآسانی، تنپروری، رخوت، سستی، ضعف، فتور، کسالت، وهن ≠ توانمندی ۲. بیعرضگی، وارفتگی ۳. بیدلی، خمودی ≠ زندهدلی
بیحالیفرهنگ مترادف و متضاد۱. تنآسانی، تنپروری، رخوت، سستی، ضعف، فتور، کسالت، وهن ≠ توانمندی ۲. بیعرضگی، وارفتگی ۳. بیدلی، خمودی ≠ زندهدلی