بیخ کندنلغتنامه دهخدابیخ کندن . [ ک َدَ ] (مص مرکب ) برانداختن . نابود کردن : من براز باغ امیدت نتوانم بخورم غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی .سعدی .
بخ بخلغتنامه دهخدابخ بخ . [ ب َ ب َ ] (ع صوت تحسین ) به به . نیکانیکا که در وقت رضا گویند. احسنت . آفرین آفرین . خوشا. کلمه ای است که به وقت تحسین چیزی گویند. (غیاث اللغات ). وه وه . خه خه . زه زه . احسنت . آفرین . بارک اﷲ. تبارک اﷲ.ماشاء اﷲ. چشم بد بدور. بنام ایزد. تعالی اﷲ. زهی . زه . (یاددا
بخ بخلغتنامه دهخدابخ بخ . [ ب َخ ْ خِن ب َخ ْ خِن ] (ع صوت ) رجوع به بخ بخ شود: بخ بخ لک ؛ خنک ترا. و رجوع به بخ شود.
بیخلغتنامه دهخدابیخ . (اِ) اصل و ریشه و قاعده و بنیان . بن . ریشه . پایه .زیر. مقابل شاخ . فرع . (یادداشت بخط مؤلف ). بن . اصل . اساس . ریشه ٔ گیاه عموماً و ریشه ٔ اصلی گیاه و درخت که بزرگتر از ریشه های دیگر است خصوصاً : از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ درختی گشن ب
بخلغتنامه دهخدابخ . [ ب َ] (اِ صوت ) اسم فعل است و هنگام مدح و خشنودی از چیزی بکار رود و برای مبالغه تکرار شود. (از اقرب الموارد). خه . زه . فارسی است و مکرر نیز استعمال شود در مقام تحسین . آفرین . کلمه ای است اظهار خشنودی را به معنی چه نیک است ، چه خوش گفتی ، و برای مبالغه بخ بخ گویند. به
استاصلدیکشنری عربی به فارسیاز بيخ کندن , قطع کردن , بريدن و خارج کردن , ريشه كن كرد , از ميان برداشت , نابود كرد , از ريشه درآورد , از بيخ بر كند
بیخلغتنامه دهخدابیخ . (اِ) اصل و ریشه و قاعده و بنیان . بن . ریشه . پایه .زیر. مقابل شاخ . فرع . (یادداشت بخط مؤلف ). بن . اصل . اساس . ریشه ٔ گیاه عموماً و ریشه ٔ اصلی گیاه و درخت که بزرگتر از ریشه های دیگر است خصوصاً : از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ درختی گشن ب
چهاربیخلغتنامه دهخداچهاربیخ . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) چهارریشه . بیخ کاسنی ، بیخ رازیانه ، بیخ کبر و بیخ کرفس را گویند. || چهارعنصر : دو شاخ گیسوی او چون چهاربیخ حیات به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی . خاقان
چاربیخلغتنامه دهخداچاربیخ . (اِ مرکب ) اصول اربعه . چهار ریشه و آن ریشه ٔ خطمی و رازیانه و کرفس و کَبَر باشد. بیخ کاسنی و بیخ رازیانه و بیخ کبر و بیخ کرفس را گویند. (برهان ) (آنندراج ). || (ص مرکب ) دارای چهار ریشه . چارریشه . چاراصل : درختی است شش پهلو و چاربیخ
خشک بیخلغتنامه دهخداخشک بیخ . [ خ ُ ] (ص مرکب ) ریشه ٔ خشک ، بیخ خشک . چون :درخت خشک بیخ را هیزم شکن برید. || (اِ مرکب ) خشک ریشه ؛ ریشه وقتی که خشک شده باشد : خشک بیخ آرزو را فتح باب از دیده سازکان گلستان را از این به نم نخواهی یافتن .خاقانی
سینه بیخلغتنامه دهخداسینه بیخ . [ ن َ / ن ِ ] (اِمرکب ) نام گیاهی است . لبانه . (فرهنگ فارسی معین ).
شاخ هفت بیخلغتنامه دهخداشاخ هفت بیخ . [ خ ِ هََ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از هفت فلک . (هفت پیکر نظامی گنجوی حاشیه ٔ ص 45) : از سر این شاخ هفت بیخ بزن وز سم این نعل چارمیخ بکن . نظامی (هفت پیکر).مرح