برق برق زدنلغتنامه دهخدابرق برق زدن . [ ب َ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) درخشیدن .سخت صیقلی بودن . سخت براق بودن . رجوع به برق شود.
بَرق یا بَرِقْگویش گنابادی در گویش گنابادی تکه ای فلزی یا چوبی به شکل دری کوچک است که جلوی ورودی جوی آب ، در دم باغ ها و زمینها داخل یک چهارچوب قرار میگیرد و مانع ورود و خروج آب میگردد و در هنگام نیاز به آبیاری برداشته شده و بعد دوباره در جای خود قرار میگیرد و پس از آبیاری دو طرف یا یک طرف آن را خاک میریزند تا محکم کاری شده ب
برق (رعد و برق)گویش اصفهانی تکیه ای: barq طاری: barq طامه ای: barq طرقی: barq کشه ای: barq نطنزی: barq
برق (رعد و برق)گویش کرمانشاهکلهری: taš-e barq گورانی: taš-e barq سنجابی: taš-e barq کولیایی: taš-e barq زنگنهای: taš-e barq جلالوندی: taš-e barq زولهای: taš-e barq کاکاوندی: taš-e barq هوزمانوندی: taš-e barq
ژیمناستیکفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی ک، آکروباسی، آکروبات، بارفیکس، پارالل، حلقه، خرک پشتک، وارو، بالانس، بیرق، پاباز، پرچم، پُل، تاب، آغوشقا، آفتاب
خاتون صبحلغتنامه دهخداخاتون صبح . [ ن ِ ص ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خورشید است : بر سر بیرق بلاف پرچم گوید منم طره ٔ خاتون صبح بر تُتق روزگار.عماد عزیزی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
پرچملغتنامه دهخداپرچم . [ پ َ چ َ ] (اِ) چیزی باشد سیاه و مدوّر که بر گردن نیزه و علم بندند. (برهان ). علاقه ٔ علم . ابریشم و موی اسب یا دم گاوی که بر گردن علم بندند. (از فرهنگی خطی ). و علی الظاهر رشته هائی سیاه و یا دم گاو و یا دُم غژغاو بود که در زیر سنان علم یا نیزه ، چون طره ای ازآن می آ
طرةلغتنامه دهخداطرة. [ طُرْ رَ ] (ع اِ) کرانه ٔ جامه که پرزه ندارد. (منتهی الارب ). || کرانه ٔ وادی . کرانه ٔ جوی . کرانه و طرف هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کنار. (نصاب ). حاشیه : و گوشه ٔ طره ٔ عفتشان به سرانگشت خیانت کسی فرونکشیده . (مقدمه ٔ دیوان حافظ چ قدس
بیرقلغتنامه دهخدابیرق . [ ب َ / ب ِ رَ ] (ترکی ، اِ) علم . (برهان ) (غیاث ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از آنندراج ). لواء. درفش . اختر. رایت . (یادداشت مؤلف ) : بر سر بیرق به لاف پرچم گوید منم طره ٔ خاتون صبح برتتق روزگار.
بیرقفرهنگ فارسی عمیدپارچهای سفید یا رنگین که بر آن نقشی باشد و بر سر چوب کنند و علامت یک کشور، دسته، یا حزب باشد؛ پرچم؛ علم؛ رایت.
بیرقلغتنامه دهخدابیرق . [ ب َ / ب ِ رَ ] (ترکی ، اِ) علم . (برهان ) (غیاث ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از آنندراج ). لواء. درفش . اختر. رایت . (یادداشت مؤلف ) : بر سر بیرق به لاف پرچم گوید منم طره ٔ خاتون صبح برتتق روزگار.
بیرقفرهنگ فارسی عمیدپارچهای سفید یا رنگین که بر آن نقشی باشد و بر سر چوب کنند و علامت یک کشور، دسته، یا حزب باشد؛ پرچم؛ علم؛ رایت.
طعیمةبن ابیرقلغتنامه دهخداطعیمةبن ابیرق . [ طُ ع َ م َ ت ُ ن ُ اُب َ رِ ] (اِخ ) یکی از منافقان از اهل عقبه . (امتاع الاسماع ج 1 ص 479). ابن حجر عسقلانی در کتاب «الاصابة» این نام را به لفظ «طُعمة» آورده و گوید طُعمةُبن ُ ابیرق بن عمرو