بیشکلغتنامه دهخدابیشک . [ ش َ ] (اِخ ) قصبه ای از کوره ٔ رخ از نواحی نیسابور. (از معجم البلدان ). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 326 و تاریخ بیهق ص 126 شود. در خاور ولایت ترشیز ولایت زواره واقع
بیسکلغتنامه دهخدابیسک . [ ب َ س َ ] (ع اِ) کلمه ٔ ترحم مانند ویسک که در وقت ترحم و دل آسایی کودک گویند. (ناظم الاطباء). کلمه ای است که وقت ترحم و دل آسایی کودک گویند. کِش کِش . (یادداشت بخط مؤلف ).
بشکفرهنگ فارسی عمید۱. شبنم.۲. ریزههای برف که شبهای زمستان روی زمین مینشیند و زمین را سفید میکند: ◻︎ بشک آمد بر شاخ و بر درخت / گسترد رداهای طیلستان (ابوالعباسربنجنی: شاعران بیدیوان: ۱۳۴).
بیشکیلغتنامه دهخدابیشکی . [ ش َ ] (ص نسبی ) منسوب است به بیشک . و ابومنصورعبدالرحمن بن محمد بیشکی از مردم بانفوذ و ثروتمند ودوست ابونصر اسماعیل بن حماد جوهری صاحب کتاب الصحاح از آنجاست . (از معجم البلدان ). رجوع به بیشک شود.
قطعاًفرهنگ مترادف و متضاداساساً، بالقطع، براستی، بهتحقیق، بهیقین، بیشک، بیشک، بیگمان، حتماً، حتمی، صددرصد، موکداً، محققاً، مسلماً، هرآینه، همانا، یقیناً
بیشکیلغتنامه دهخدابیشکی . [ ش َ ] (ص نسبی ) منسوب است به بیشک . و ابومنصورعبدالرحمن بن محمد بیشکی از مردم بانفوذ و ثروتمند ودوست ابونصر اسماعیل بن حماد جوهری صاحب کتاب الصحاح از آنجاست . (از معجم البلدان ). رجوع به بیشک شود.