بیمار گشتنلغتنامه دهخدابیمار گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) رنجور شدن . مریض گشتن : ولیکن کنون کار ازین درگذشت دل و مغزم از آز بیمار گشت . فردوسی .چو سالش درآمد بهفتاد و هشت جهاندار و بیدار بیمار گشت . فردوسی .</
بیمارلغتنامه دهخدابیمار. (ص ) ناتوان و خسته . (برهان ). ناتوان ومریض . (انجمن آرا). مریض . (شرفنامه ٔ منیری ). ناتندرست . دردمند. ناتوان . ناخوش . رنجور. (ناظم الاطباء). این لفظ مرکب است از بی (کلمه ٔ نفی ) به اضافه ٔ مار، بمعنی صحت و شفا. (از فرهنگ نظام ). آرنده ٔ بیم . بیم آر. (شرفنامه ٔ منی
ناخوش شدنلغتنامه دهخداناخوش شدن . [ خوَش ْ / خُش ْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بیمار گشتن . (ناظم الاطباء). مریض شدن . و نیز رجوع به ناخوش شود.
توصبلغتنامه دهخداتوصب . [ ت َ وَص ْ ص ُ ] (ع مص ) بیمار گشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
وصبلغتنامه دهخداوصب . [ وَ ص َ ] (ع اِ) بیماری . (منتهی الارب ). بیماری و رنج . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، اوصاب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || مابین بنصر تا سبابه . (اقرب الموارد). || (مص ) بیمار گشتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). دردمند شدن .
بیمار شدنلغتنامه دهخدابیمار شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ناتندرست شدن . ناخوش شدن . دچار بیماری شدن . تن بیمار گشتن . اعتلال . (تاج المصادر بیهقی ). سقم . (ترجمان القرآن ) (دهار). لوعة. (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). مرض . (منتهی الارب ). مریض شدن . رنجور و علیل گشتن . نقم . (ترجمان القرآن ):
نالان شدنلغتنامه دهخدانالان شدن .[ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) نالیدن . (ناظم الاطباء). || مریض شدن . رنجور و بیمار گشتن : چون به ری شد یکچندی نالان گشت چون از بیماری بهتر شد ازآنجا برخاست و به کوفه آمد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).چرا بی ساز رفتن آمدستی دگر باره مگر نالان شدستی
بیمارلغتنامه دهخدابیمار. (ص ) ناتوان و خسته . (برهان ). ناتوان ومریض . (انجمن آرا). مریض . (شرفنامه ٔ منیری ). ناتندرست . دردمند. ناتوان . ناخوش . رنجور. (ناظم الاطباء). این لفظ مرکب است از بی (کلمه ٔ نفی ) به اضافه ٔ مار، بمعنی صحت و شفا. (از فرهنگ نظام ). آرنده ٔ بیم . بیم آر. (شرفنامه ٔ منی
بیماردیکشنری فارسی به انگلیسیaffected, ailing, diseased, ill, patient, morbid, pathological, sick, sickly, unhealthy, unsound, unwell, unwholesome
خاک بیمارلغتنامه دهخداخاک بیمار. (اِ مرکب )کنایه از زر باشد و آن را آتش فسرده نیز گویند. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). زر سرخ . (برهان قاطع).
خوردی بیمارلغتنامه دهخداخوردی بیمار. [ خوَرْ / خُرْ دی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خوراک مریض . خوراک بیمار. غذای بیمار. (یادداشت مؤلف ): مزورة؛ خوردی بیمار. (یادداشت مؤلف ).
چشم بیمارلغتنامه دهخداچشم بیمار. [ چ َ / چ ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چشم نیم بسته ای که بر جمال و نیکویی معشوق بیفزاید. (ناظم الاطباء).
نرگس بیمارلغتنامه دهخدانرگس بیمار. [ ن َ گ ِ س ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چشم خمارآلود. چشم مخمور. چشم معشوق . رجوع به نرگس شود.
آبگینه ٔ بیمارلغتنامه دهخداآبگینه ٔ بیمار. [ ن َ / ن ِ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بیسیار. تفسره . قاروره . دلیل .