بناگرلغتنامه دهخدابناگر. [ ب ِ گ َ ] (ص مرکب ) معمار. (آنندراج ). بناکر. کارگر.معمار. (ناظم الاطباء). بنّاء. (زمخشری ) : در عالم دوم که بود کارگاهشان ویران کنندگان بنا و بناگرند. ناصرخسرو.چگونه نهادش بناگربناچه بانگ آمد از ساز ا
بناورلغتنامه دهخدابناور. [ ب ُ وَ ] (اِ) دمل . (الابنیه عن حقایق الادویه ). دنبل که بعربی دمل گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). بمعنی دُمّل است که دمبل و دنبل هم گویند. (فرهنگ شعوری ). دمل بزرگ باشد که بر بدن برآید و بعربی حبن خوانند. (مجمع الفرس ) (برهان ). دمبل بزرگ . (انجمن آرای ناصری ). دنبل . (ز
بناورلغتنامه دهخدابناور. [ ب ُ وَ ] (ص مرکب ) هر چیز با ته و ریشه . || هرچیز عمیق و ژرف . (ناظم الاطباء).
بنگارلغتنامه دهخدابنگار. [ ب ِ / ب ِ ن ِ ] (ص مرکب ) نگاربسته . نقش بسته . منقوش . (فرهنگ فارسی معین ) : و آن قطره ٔ باران که چکد از بر لاله گردد طرف لاله ازآن باران بنْگار.منوچهری .
بنوریلغتنامه دهخدابنوری . [ ب َ وَ ] (اِ مرکب ) بنیان . بنیاد. پی . بنلاد. اساس . پایه . (یادداشت بخط مؤلف ).
درخشانفرهنگ مترادف و متضادبراق، تابان، تابنده، درخشنده، رخشنده، ساطع، فروزنده، مشعشع، منور، نورانی ≠ بینور