بنگ بنگواژهنامه آزاد(اصفهان، سده) بَنگ بَنگ؛ صدای بلند. «سرم بنگ بنگ می کنه»، یعنی «سردرد گرفته ام»، مثلاً از صداهای بلند یا تردد در جاهای شلوغ و پر سروصدا.
بینیلغتنامه دهخدابینی . (اِ) ترجمه ٔ انف . ظاهراً مرکب است از بین بمعنی بینش و یای نسبت زیرا که این عضو مرئی میشود یا آنکه متصل بچشم که محل بینش است واقع شده و بهر تقدیر از صفات و تشبیهات اوست یعنی آنچه در اشعار می آید از: قلم ، نرگس ، الف ، انگشت و جز آن . (آنندراج از بهار عجم ). مضاعف «نای
بینگلغتنامه دهخدابینگ . (اِخ ) جان . (1704 - 1757 م .) دریاسالار انگلیسی ، پسر جورج بینگ ملقب به وایکاونت تارینگتن . در 1756 م . که فرانسویان به جزیره ٔ مینورکا هجوم بردند، بینگ مأمور شد که
انفدیکشنری عربی به فارسیبيني , عضو بويايي , نوک بر امده هر چيزي , دماغه , بو کشيدن , بيني ماليدن به , مواجه شدن با
noseدیکشنری انگلیسی به فارسیبینی، دماغه، خیشوم، عضو بویایی، نوک بر امده هر چیزی، بو کشیدن، بینی مالیدن به
بینیلغتنامه دهخدابینی . (اِ) ترجمه ٔ انف . ظاهراً مرکب است از بین بمعنی بینش و یای نسبت زیرا که این عضو مرئی میشود یا آنکه متصل بچشم که محل بینش است واقع شده و بهر تقدیر از صفات و تشبیهات اوست یعنی آنچه در اشعار می آید از: قلم ، نرگس ، الف ، انگشت و جز آن . (آنندراج از بهار عجم ). مضاعف «نای
بینیلغتنامه دهخدابینی . (صوت ) مأخوذ از ماده ٔ مضارع دیدن (مانند گویی و گوییا و دیگر قیدها و اصوات مأخوذ از فعل ) بمعنی چه بسیار خوب را فرهنگ شعوری در بی بی آورده و آن را صورتی از به به دانسته . چه نیکوست . طوبی . (یادداشت مؤلف ). نیکو. (فرهنگ اسدی ) (صحاح الفرس ). ولی بگمان من معنی کلمه ح
بینیفرهنگ فارسی عمید۱. عضو بدن انسان و حیوان که بالای دهان قرار دارد و بهوسیلۀ آن تنفس و بوها را استشمام میکنند و از داخل بهوسیلۀ پردۀ غضرونی دو قسمت میشود.۲. [قدیمی، مجاز] کبر؛ غرور.⟨ بینی کردن (زدن): (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] خودبینی کردن؛ کبر و غرور ورزیدن: ◻︎ هرکسی کاو از حسد بینی کُند / خویش ر
راست بینیلغتنامه دهخداراست بینی . (حامص مرکب ) عمل راست بین . مقابل کج بینی . || مقابل خطابینی . درست بینی . حقیقت بینی . و رجوع به راست بین و کج بینی شود.
درازبینیلغتنامه دهخدادرازبینی . [ دِ ] (ص مرکب ) که بینی دراز دارد. أخطم ، أشم و سلعام ؛ درازبینی فراخ حلق کلان شکم . (منتهی الارب ).
دوبینیلغتنامه دهخدادوبینی . [ دُ ] (حامص مرکب ) صفت و حالت دوبین . لوچی . اَحوالی . کاژی . (از یادداشت مؤلف ).دوتا دیدن هر شیئی . رجوع به دوبین شود : اگر تو دیده وری نیک و بد ز حق بینی دوبینی از قبل چشم احول افتاده ست . سعدی . || نف
دوربینیلغتنامه دهخدادوربینی . (حامص مرکب ) صفت و حالت دوربین . دیدن موجودات از فاصله ٔ دور. دیدن دور بهتر از نزدیک . || مآل اندیشی و عاقبت اندیشی و بصیرت .(ناظم الاطباء). صفت و حالت دوراندیش . دوراندیشی . آخربینی . تدبیر درکارها. (یادداشت مؤلف ) : تو از شهامت و کیاست
حبینیلغتنامه دهخداحبینی . [ ح ُب ْ بی نی ] (اِخ ) ابومنصور عبداﷲبن الحسن بن ابی الحسن الحبینی المروزی . از ابواحمدعبدالرحمان احمدبن محمدبن اسحاق الشیرنخشیری [ البشر نخشری ]. ( سمعانی ). و جز وی روایت دارد. و ابوالقاسم هبةاﷲبن عبدالوارث شیرازی [ السواری ]. (سمعانی ). حافظ از وی روایت کند. (معجم