بیهش شدنلغتنامه دهخدابیهش شدن . [ هَُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بیهوش شدن . از خود بیخود گشتن : هر آنکس که از دور بیند تراشود بیهش و برگزیند ترا. فردوسی .رجوع به بیهش و بیهوش شدن و هوش شود. || از هوش و خرد دور شدن : <
بازbase 1واژههای مصوب فرهنگستانهر مادۀ شیمیایی اعم از یونی یا مولکولی که بتواند از جسم دیگری پروتون بپذیرد
باز سختhard baseواژههای مصوب فرهنگستانیک باز لوِیس یا دهندۀ الکترون که قطبشپذیری بالا و الکتروکشانی پایین دارد و بهآسانی اکسید میشود و دارای اوربیتالهای خالی یا پایینتر از سطح تراز عادی است
جفتبازbase pairواژههای مصوب فرهنگستاندو باز آدنین و تیمیدین یا گوانین و سیتوزین در دِنا یا آدینین و یوراسیل در رِنای دورشتهای، که با پیوندهای هیدروژنی به هم متصلاند
جفتشدن بازbase-pairingواژههای مصوب فرهنگستانجفت شدن یک باز در یک رشته با باز مکملش در رشتۀ دیگر در دِنا و رِنای دورشتهای متـ . جفتشدن بازی واتسون ـ کریک Watson-Crick base pairing
بیهش کردنلغتنامه دهخدابیهش کردن . [ هَُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بیهوش کردن . ناتوان کردن . از هوش انداختن . از خود بیخود ساختن : هر آنکس که نیکی فرامش کندخرد را بکوشد که بیهش کند. فردوسی .مبادا که این بد فرامش کنم خرد را بگفت تو بیهش کن
صرعیفرهنگ فارسی عمیدکسی که مبتلا به مرض صرع باشد؛ مصروع؛ صرعدار: ◻︎ بیهش نِیَم و چو بیهشان باشم / صرعی نِیَم و به صرعیان مانم (مسعودسعد: ۲۹۶).
قرحتاویلغتنامه دهخداقرحتاوی . [ ق َرَ وی ی ] (اِخ ) عبداﷲبن هارون . یکی از صالحان است . وی از محمدبن صالح بن بیهش روایت کند و برادرزاده اش عبدالملک بن وهیب از او روایت دارد. (معجم البلدان ).
بیهشلغتنامه دهخدابیهش . [ هَُ ] (ص مرکب ) مخفف بیهوش .بیفکر. دیوانه . بیشعور. ناتوان . بی خرد : دیوانگان بیهشمان خواننددیوانگان نه ایم که مستانیم . رودکی .یکی کودکی خرد چون بیهشان ز کار گذشته چه دارد نشان . <p class="author
بیهشلغتنامه دهخدابیهش . [ هَُ ] (ص مرکب ) مخفف بیهوش .بیفکر. دیوانه . بیشعور. ناتوان . بی خرد : دیوانگان بیهشمان خواننددیوانگان نه ایم که مستانیم . رودکی .یکی کودکی خرد چون بیهشان ز کار گذشته چه دارد نشان . <p class="author