بیچونلغتنامه دهخدابیچون . (اِخ ) نامی از نام های حق سبحانه و تعالی . (آنندراج ). خدای تعالی . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه از وی تفسیر نتوان کرد و نعتش نتوان نمود. (ناظم الاطباء): حضرت بیچون . قادر بی چون ؛ خدای تبارک و تعالی . خدای تعالی . نامی از نامهای خدای تعالی :
ژبونلغتنامه دهخداژبون . [ ژُ ] (اِ) نفع. سود. رباخواری (از مجعولات شعوری است و صحیح کلمه ربون است ).
بیونلغتنامه دهخدابیون . [ ب َ ] (اِ) مخفف ابیون ، افیون . (حاشیه ٔ برهان ). پیون . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). اپیون . افیون . (برهان ) (مجمع الفرس ) (اوبهی ).
بیونلغتنامه دهخدابیون . [ ب َ ] (ع ص ، اِ) چاه فراخ دورتک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). چاه دورفرود. (مهذب الاسماء). چاههای عمیق وسیع. (برهان ). گاوچاه . (یادداشت مؤلف ).
بیونلغتنامه دهخدابیون . [ ب ُ ] (ع مص ) بین . بیون . بینونة. بمعنی بین مصدری است . (از منتهی الارب ). رجوع به بین شود.
بیچونوچرافرهنگ مترادف و متضاد۱. بیحرف، بیبروبرگرد، بیگفتگو، بدون جروبحث ۲. قاطعانه، محکم ۳. مسلم، بدیهی، حتمی، بیشبهه
بیچون بالالغتنامه دهخدابیچون بالا. [ ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان والانجرد است که در شهرستان بروجرد واقع است و 216 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بیچون پائینلغتنامه دهخدابیچون پائین . [ ن ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان والانجرد که در شهرستان بروجرد واقع است و 208 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بیمانندفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیبدیل، بیمثال، بیچون، بیمثل، بینظیر، بیهمتا، فرد، فرید، یکتا، یگانه ۲. تک، نادر، نادره، یکه ≠ عادی ۳. یتیم
واحد اکبرلغتنامه دهخداواحد اکبر. [ ح ِ دِ اَ ب َ ] (اِخ ) از القاب خدای تعالی : بشکر بود بسی سال تا خلاصی یافت به امر خالق بیچون واحد اکبر. ناصرخسرو.رجوع به واحد و اﷲ و خدا شود.
بیت حراملغتنامه دهخدابیت حرام . [ ب َ / ب ِ ت ِ ح َ ] (اِخ ) بیت اﷲ. رجوع به بیت اﷲ شود. || (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دل انسان کامل که بر غیر ذات یگانه ٔ بیچون حرام شده باشد. (اصطلاحات الصوفیه ).
تزتیتلغتنامه دهخداتزتیت . [ ت َ ] (ع مص ) آراستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): چون بقدرت بیچون ترتیب تربیت و تربیت و تزتیت عالم امکان بدرجه ٔ رابع رسید. (دره ٔ نادره چ شهیدی ص 12).
سرایرلغتنامه دهخداسرایر. [ س َ ی ِ ] (ع اِ) سَرائر. ج ِ سَریرة : در مکنونات و مغیبات سخن گوید و از سرایر و ضمایر نشان دهد. (سندبادنامه ص 242).غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی . <p class="
بیچون بالالغتنامه دهخدابیچون بالا. [ ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان والانجرد است که در شهرستان بروجرد واقع است و 216 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بیچون پائینلغتنامه دهخدابیچون پائین . [ ن ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان والانجرد که در شهرستان بروجرد واقع است و 208 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بیچونوچرافرهنگ مترادف و متضاد۱. بیحرف، بیبروبرگرد، بیگفتگو، بدون جروبحث ۲. قاطعانه، محکم ۳. مسلم، بدیهی، حتمی، بیشبهه