بیسببفرهنگ فارسی طیفیمقوله: علیت بیجهت، بیدلیل، بدون دلیل، بیپایه، بیاساس، بیهدف بدون انگیزه، غیرعمدی بهناحق، الکی، بیمورد، بیعلت
بی سببلغتنامه دهخدابی سبب . [ س َ ب َ ] (ق مرکب ) (از: بی + سبب ) بی جهت . بی دلیل . بلاژ. بلاش . (ناظم الاطباء). بی تقریب : نمودند کاین زعفران گونه خاک کند مرد را بی سبب خنده ناک . نظامی .گر تو برگردیدی از من بیگناه و بی سبب تا
شبیبلغتنامه دهخداشبیب . [ ش َ ] (اِخ ) ابن عمروبن عدی بن حارثةبن عمرو مزیقیاء. جدی است جاهلی فرزندانش از بطن مزیقیاءاز ازد از قحطانیةاند. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 229).
سبب سازیلغتنامه دهخداسبب سازی . [ س َ ب َ ] (حامص مرکب ) عمل سبب ساز. وسیله سازی : از سبب سازیش من سودائیم وز سبب سوزیش سوفسطائیم . مولوی .در سبب سازیش سرگردان شدم در سبب سوزیش هم حیران شدم . مولوی .رج
سبب سوزیلغتنامه دهخداسبب سوزی . [ س َ ب َ ] (حامص مرکب ) نابود کردن سبب . از میان بردن سبب : از سبب سازیش من سودائیم وز سبب سوزیش سوفسطائیم . مولوی .در سبب سازیش سرگردان شدم وز سبب سوزیش هم حیران شدم .مولوی .<