تأمرلغتنامه دهخداتأمر. [ ت َ ءَم ْ م ُ ] (ع مص ) یکدیگر را فرمودن . (تاج المصادر بیهقی ). تسلط و تحکم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): تأمر القوم ؛ حکم کرد بعض آن مر بعض را. (منتهی الارب ). امیری کردن . (زوزنی ). || مشورت کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
تآمیرلغتنامه دهخداتآمیر. [ ت َ ] (ع اِ) ج ِ تأمور. (اقرب الموارد). رجوع به تامور و تأمور شود. || ج ِ تؤمور.(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به تؤمور شود.
ثامرلغتنامه دهخداثامر. [ م ِ ] (اِخ ) نامی از نامهای مردان عرب از جمله پدر عبداﷲ رئیس ترسایان معاصر ذونواس صاحب الاخدود. (مجمل التواریخ و القصص ص 169).
ثامرلغتنامه دهخداثامر. [ م ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از ثَمر. || غله ای است که آنرا لوبیا خوانند. آبی که آنرا در آن پخته باشند حیض و بول را براند. (برهان ). لوبیا. دجر. || درختی که میوه ٔ او رسیده باشد. || درخت میوه ناک . || گل یا شکوفه ٔ حُماض که بفارسی ترشه است ، و رنگ آن سرخ باشد.
تآمردیکشنری عربی به فارسیساخت وپاخت کردن , تباني کردن , توطله چيدن , توطله چيدن براي کار بد , هم پيمان شدن , درنقشه خيانت شرکت کردن , دسيسه کردن , نقشه کشيدن , تدبير کردن
تامرالغتنامه دهخداتامرا. [ م َرْ را ] (اِخ ) طسوجی است در جانب شرقی بغداد و دارای نهر وسیعی است که در هنگام مد، سفینه ها در آن آمد و رفت کنند. این نهر از کوههای شهر زور و کوههای مجاور آن سرچشمه می گیرد. در آغاز بیم آن میرفت چون این نهر از زمینهای سنگی بخاکی نزول کند، مجرای خود را بکند و خراب ک
تامرادیلغتنامه دهخداتامرادی . [ م ُ ] (اِخ ) تیره ای از ایل طیبی از شعبه ٔ لیراوی ایلات کوه گیلویه ٔ فارس . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 89). و رجوع به طیبی و فارسنامه ٔ ناصری و جغرافیای سیاسی کیهان ص 82 شود.
تامرانلغتنامه دهخداتامران . [ م َ ](اِخ ) موضعی است در کنارنهر «نَلِن ِ» در هند. (ماللهند بیرونی ص 131 س 17).
تامربرنلغتنامه دهخداتامربرن . [ ] (اِخ ) نام نهری است که از کوه مَلَوَ جاری شود. رجوع به ماللهند بیرونی ص 128 و 148 و 155 شود.
تأمریلغتنامه دهخداتأمری . [ ت َءْ م ُ ری ی ] (ع اِ) (از «أم ر») تاموری . تؤمری . کسی . احدی .(منتهی الارب ). مذکر و مؤنث در وی یکسان است . (منتهی الارب ). و بدین معنی رجوع به تامور و تأمور شود.
متأمرلغتنامه دهخدامتأمر. [ م ُ ت َ ءَم ْ م ِ ] (ع ص ) تسلط و غلبه یابنده . (آنندراج ). کسی که با کمال قوت و قدرت حکمرانی می کند. (ناظم الاطباء). || سرافراز شده ٔ از حکومت وفرمانروائی . (ناظم الاطباء). و رجوع به تأمر شود.
مستأمرلغتنامه دهخدامستأمر. [ م ُ ت َءْ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر استئمار. کسی که مورد مشورت قرار گرفته باشد. (اقرب الموارد). رجوع به استئمار و استیمار شود. || در اصطلاح فقهی ، آنکه در عقد مؤامره ٔ او شرط شده است . مستأمر حق فسخ یا الزام به عقد را دارا نیست و فقط می تواند به یکی از آن د
مستأمرلغتنامه دهخدامستأمر. [ م ُ ت َءْ م ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استئمار. مشورت کننده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به استئمار و استیمار شود. || در اصطلاح فقهی ، آنکه به نفع او مؤامره برقرار شده است . رجوع به مؤامرة در معنی فقهی آن شود.