تبرلغتنامه دهخداتبر. [ ت َ ب َ ] (اِ) محمد معین در حاشیه ٔبرهان آرد: پهلوی «تبرک » ، ارمنی «تپر» ، کردی «تفر» ، «تویر» ، بلوچی «تپر» ، «توار» ، «تفر» ، روسی «تپر» ، طبری «تور» ، مازندرانی کنونی «تُر» ، گیلکی «تبر» ، فریزندی و نطنزی «تور» ، اشکاشمی «تووور» ، وخی «تیپار» ، زباکی «توار» - انتهی
طبرلغتنامه دهخداطبر. [ طِ ] (ع اِ) ستون قصر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). یک رکن خانه . (منتخب اللغات ).
تبرلغتنامه دهخداتبر. [ ] (اِخ ) (قلعه ٔ...) حمداﷲ مستوفی آرد: قلعه ٔ تبر بر سه فرسنگی شیراز است بطرف جنوب مایل بمشرق ، بر کوهی است که با هیچ کوه پیوسته نیست و بر آنجا چشمه ٔ مختصری ، و در پای آن قلعه چشمه ای دیگر هست و در حوالی آن قلعه یک روزه راه آبادانی و علف چهارپای نیست و بدین سبب آن را
تبرلغتنامه دهخداتبر. [ ت َ ] (ع مص ) شکستن . (تاج المصادر بیهقی ). هلاک کردن . (از اقرب الموارد). شکستن و هلاک کردن . (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ).
تبرلغتنامه دهخداتبر. [ ت ِ ] (اِ) نام مرغی است . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 298 الف ). تِبْر و تَبْر، نام یک نوع مرغی . (ناظم الاطباء).
فاسدیکشنری عربی به فارسیتبر , تيشه , تبر دو دم , تبرزين , با تبر قطع کردن يا بريدن , تبرکوچک , ساتور , باتبر جنگ کردن
تبرلغتنامه دهخداتبر. [ ت َ ب َ ] (اِ) محمد معین در حاشیه ٔبرهان آرد: پهلوی «تبرک » ، ارمنی «تپر» ، کردی «تفر» ، «تویر» ، بلوچی «تپر» ، «توار» ، «تفر» ، روسی «تپر» ، طبری «تور» ، مازندرانی کنونی «تُر» ، گیلکی «تبر» ، فریزندی و نطنزی «تور» ، اشکاشمی «تووور» ، وخی «تیپار» ، زباکی «توار» - انتهی
تبرلغتنامه دهخداتبر. [ ] (اِخ ) (قلعه ٔ...) حمداﷲ مستوفی آرد: قلعه ٔ تبر بر سه فرسنگی شیراز است بطرف جنوب مایل بمشرق ، بر کوهی است که با هیچ کوه پیوسته نیست و بر آنجا چشمه ٔ مختصری ، و در پای آن قلعه چشمه ای دیگر هست و در حوالی آن قلعه یک روزه راه آبادانی و علف چهارپای نیست و بدین سبب آن را
تبرلغتنامه دهخداتبر. [ ت َ ] (ع مص ) شکستن . (تاج المصادر بیهقی ). هلاک کردن . (از اقرب الموارد). شکستن و هلاک کردن . (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ).
تبرلغتنامه دهخداتبر. [ ت ِ ] (اِ) نام مرغی است . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 298 الف ). تِبْر و تَبْر، نام یک نوع مرغی . (ناظم الاطباء).
تبرلغتنامه دهخداتبر. [ ت ِ ] (اِخ ) یاقوت مینویسد: منطقه ای از سودان و معروف به «بلاد التبر». زر خالص بدان منسوب و آن در جنوب مغرب واقع است . بازرگانان از سجلماسه به غانه که شهری در حدود سودان است میروند و مهره های شیشه ای کبود و نمک و عقدها از چوب صنوبر و دستبرنجن ها و حلقه و انگشتریهای مسی
تبرلغتنامه دهخداتبر. [ ت َ ب َ ] (اِ) محمد معین در حاشیه ٔبرهان آرد: پهلوی «تبرک » ، ارمنی «تپر» ، کردی «تفر» ، «تویر» ، بلوچی «تپر» ، «توار» ، «تفر» ، روسی «تپر» ، طبری «تور» ، مازندرانی کنونی «تُر» ، گیلکی «تبر» ، فریزندی و نطنزی «تور» ، اشکاشمی «تووور» ، وخی «تیپار» ، زباکی «توار» - انتهی
ستبرلغتنامه دهخداستبر. [ س ِ ت َ ] (ص ) استبر. اوستا «ستوره » (ستبهره ، ستمبهره ) (محکم )، پهلوی «ستپر» و «ستور» ، هندی باستان : ریشه ٔ «ستبه » (تعیین کردن ، تکیه دادن )، قیاس کنید با استی «ست ، اود» (قوی ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). گنده و لک و پک و غلیظ. سطبر با طای حطی ، معرب آن است .
متبرلغتنامه دهخدامتبر. [ م ُ ت َب ْ ب َ ] (ع ص ) هلاک شده . (آنندراج ). ویران کرده و خراب کرده و شکسته . (ناظم الاطباء). قوله تعالی : هؤلاء متبر ما هم فیه ؛ ای مکسر مهلک مدمر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).آن کس که طعمه سازد سی سال خون مردم <b
متبرلغتنامه دهخدامتبر. [ م ُ ت َب ْ ب ِ ] (ع ص ) شکننده و هلاک کننده . (آنندراج ). خراب کننده و ویران کننده و پاره کننده . (ناظم الاطباء). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.