تبناکلغتنامه دهخداتبناک . [ ت َ ] (ص مرکب ) تب دار. آنکه تب داشته باشد. || جایی که از آن تب خیزد: بلد سنخ ؛ شهر تب ناک . (منتهی الارب ).
تابناکلغتنامه دهخداتابناک . (ص مرکب ) تابدار و روشن و براق . (آنندراج ) مشعشع. نورانی . رخشنده : به پرده درون شد خورتابناک ز جوش سواران و از گرد خاک . فردوسی .ز گردنده خورشید تا تیره خاک همان باد و آب ، آتش تابناک . <p class=
تابناکدیکشنری فارسی به انگلیسیagleam, bright, brilliant, effulgent, glittery, luminous, nacreous, radiant, refulgent, sparkler, splendid
تپناکلغتنامه دهخداتپناک . [ ت َ ] (ص مرکب ) جائی که تولید تب کند. (اشتینگاس ) (ناظم الاطباء). تبناک . جایی که مورث تب شود. (ناظم الاطباء).
ناسالمفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی لم، ناخوش، ناتندرست، رنجور، ضعیف، بیحال، ناتوان، رنگ پریده، متشنج دردمند، ناراحت تبدار، تبزده، تبآلود، ملتهب، تبناک آشولاش، بادبادی، ناخوشاحوال، اسهالی، ناسور، آزرده، عقیم ناقصالعضو ناقل