تجرلغتنامه دهخداتجر. [ ] (اِخ ) بیست و سیمین خان خیوه از جانب نادرشاه افشار در 1145. (طبقات سلاطین اسلام ص 250).
تجرلغتنامه دهخداتجر. [ ت َ ج َ ] (اِ) خانه ٔ زمستانی را گویند که در آن تنور و بخاری باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). خانه ٔ زمستانی که بخاری و تنور داشته باشدو تابخانه نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). اطاق زمستانی . (فرهنگ نظام ).... لیکن در قاموس تژر (بزای فارسی ) بمعنی خانه
تجرلغتنامه دهخداتجر. [ ت َ ج َ ] (اِخ ) تچر. تچره . تزر. طزر: قصر کوچک داریوش [ تخت جمشید ] که در ضلع شمالی صحن بپا شده بنابر کتیبه های بالای دو جرز رواق به تچر موسوم است .لفظ تچر، تجر، یا طزر پارسی جدید، اصلاً بمعنی قصر زمستانی است فی الحقیقه در میان تمام ابنیه ٔ صفه تنها این بنا رو بجنوب م
تجرلغتنامه دهخداتجر. [ ت َ ج َ ] (اِخ ) دهی از دهستان ارومه بخش طرقبه ٔ شهرستان مشهد است که در بیست و یک هزارگزی جنوب خاوری طرقبه و هیجده هزارگزی شمال شوسه ٔ عمومی مشهد به نیشابور واقع است . کوهستانی و معتدل است و 336 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آ
تجرلغتنامه دهخداتجر. [ ت َ ج َ ] (اِخ ) یکی از گردنه های عمده ٔ راه بین بندر گز و استرآباد. رجوع به سفرنامه ٔ رابینو بخش انگلیسی ص 79 شود.
تجیرلغتنامه دهخداتجیر. [ ت َ ] (ع اِ) ثفل که بفارسی کنجاره باشد، لغت عامی است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ثجیر. رجوع به ثجیر و المعرب جوالیقی ص 93 شود.
تجیرلغتنامه دهخداتجیر. [ ت ِ ] (اِ) دیوار کرباسی خانه خانه دار.(ناظم الاطباء). پرده ٔ کلفت کرباسی که عموماً در سفربا چادر استعمال میشود. مثال : من در سفر، جلوی چادرتجیر میکشیدم و یک حیاط درست میکردم . (فرهنگ نظام ).پرده ٔ ضخیم که آویخته نیست و بر ستونهای چوبین استوار است . || پرده و حجاب . (ن
ثجرلغتنامه دهخداثجر. [ ث َ ] (اِخ ) آبی است نزدیک نجران یا مابین وادی القری و شام . || آبی است از بنی القین بن جسر در جوش . (معجم البلدان ).
ثجرلغتنامه دهخداثجر. [ ث َ ] (ع مص ) آمیختن ثفل خرما با چیز دیگر. || خرما را به کنجاره ٔ غوره ٔ خرما آمیختن . و آن در حدیث است . || روان کردن (آب و جز آن ).
تجریدلغتنامه دهخداتجرید. [ ت َ ] (ع مص ) برهنه کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). برهنه کردن کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). برهنه کردن چیزی را از زوایدی که بر آن باشد. (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). در لغت برهنه کردن . (کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد ج
تجرفلغتنامه دهخداتجرف . [ ت َ ج َرْ رُ ] (ع مص ) به بیل فارفتن گل . (زوزنی ). به بیل برکندن گل را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || کاویدن توجبه زمین را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تجریرلغتنامه دهخداتجریر. [ ت َ ] (ع مص ) نیک بکشیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی )(از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). نیک کشیدن و بسیار کشیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
تجربتلغتنامه دهخداتجربت . [ ت َ رِ ب َ ] (مص ) ج ، تجارب . تجربة. تجربه . آزمایش . اروند. آزمودن : تجربت کردم و دانا شدم از کار تو من تا مجرب نشود مردم دانا نشود. منوچهری .ترکان گرد چنین مردمان گردند و عاقبت ننگرند تا ناچار خلل بیفت
تجرءلغتنامه دهخداتجرء. [ ت َ ج َرْ رُ ءْ ] (ع مص ) اجتراء. دلیر گردیدن بر کسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تجرؤ؛ جرأت کردن و دلیر شدن . این لفظ بطور غلط مشهور تجری با یاء آخر استعمال میشود. (فرهنگ نظام ). رجوع به تجرئة و تجرؤ شود.
تچرهلغتنامه دهخداتچره . [ ت َ رَ ] (اِخ ) تجر. قصر کوچک داریوش .رجوع به تجر و ایران باستان ج 2 ص 1588 و 1598 شود.
تجارلغتنامه دهخداتجار. [ ت ِ ] (ع اِ) تُجّار. تَجَر. تُجُر. ج ِ تاجر. (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). بازرگان . (منتهی الارب ) : بدان ره اندر معروف شهرهایی بودتهی ز مردم و انباشته ز مال تجار. فرخی (دیوان ص 63</span
تزرلغتنامه دهخداتزر. [ ت َ زَ ] (اِ)خانه ٔ تابستانی و ییلاقی . || کرسی مملکت وتختگاه . (ناظم الاطباء). و رجوع به تجر و طزر شود.
جدلغتنامه دهخداجد. [ ج ُدد ] (اِخ ) نام آبی است بنی سعد را بنا بر تفسیری که ابن سکیت از این ابیات عدی بن الرقاع کرده است : فألمّت ْ بذی المویقع لمّاجف عنها مصدع فالنضاءثمّت استوسقت له فرمته بغبار علیه منه رداءمستطیر کأنه سابری ّعند تجر منشر
تجریدلغتنامه دهخداتجرید. [ ت َ ] (ع مص ) برهنه کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). برهنه کردن کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). برهنه کردن چیزی را از زوایدی که بر آن باشد. (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). در لغت برهنه کردن . (کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد ج
تجرفلغتنامه دهخداتجرف . [ ت َ ج َرْ رُ ] (ع مص ) به بیل فارفتن گل . (زوزنی ). به بیل برکندن گل را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || کاویدن توجبه زمین را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تجریرلغتنامه دهخداتجریر. [ ت َ ] (ع مص ) نیک بکشیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی )(از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). نیک کشیدن و بسیار کشیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
تجربتلغتنامه دهخداتجربت . [ ت َ رِ ب َ ] (مص ) ج ، تجارب . تجربة. تجربه . آزمایش . اروند. آزمودن : تجربت کردم و دانا شدم از کار تو من تا مجرب نشود مردم دانا نشود. منوچهری .ترکان گرد چنین مردمان گردند و عاقبت ننگرند تا ناچار خلل بیفت
تجرءلغتنامه دهخداتجرء. [ ت َ ج َرْ رُ ءْ ] (ع مص ) اجتراء. دلیر گردیدن بر کسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تجرؤ؛ جرأت کردن و دلیر شدن . این لفظ بطور غلط مشهور تجری با یاء آخر استعمال میشود. (فرهنگ نظام ). رجوع به تجرئة و تجرؤ شود.
رباط تجرلغتنامه دهخدارباط تجر. [ رُ طِ ت َ ج َ ] (اِخ ) نام گردنه ای واقع در میان گرگان و شاهرود. رجوع به ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 111 شود.
متجرلغتنامه دهخدامتجر. [ م َ ج َ ] (ع اِ) سوداگری و تجارت و داد و ستد. (ناظم الاطباء). تجارت . بازرگانی . (از فرهنگ جانسون ). || مال التجارة. کالا. (فرهنگ فارسی معین ). || در بیت زیر بمعنی مَتجَرَة یعنی تجارتخانه و سوداجای و محل داد و ستد آمده است : شد دربار محمد غ
متجرلغتنامه دهخدامتجر. [ م ُ ج ِ ] (ع ص ) تجارت کننده . (ناظم الاطباء). نعت فاعلی از اتجار. و رجوع به اتجار شود.
متجرلغتنامه دهخدامتجر. [ م ُت ْ ت َ ج ِ ] (ع ص ) (از «ت ج ر») تجارت کننده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || (از «و ج ر») دارو گیرنده بر جور. (از منتهی الارب ).
محتجرلغتنامه دهخدامحتجر. [ م ُ ت َ ج ِ ] (ع ص ) آنکه برگزیند حجره را برای خود و منار بر آن نصب کند تا دیگری در آن تصرف نکند. (آنندراج ). کسی که نشان و علامت می گذارد در جائی و آن را برای خود بر می گزیند. (ناظم الاطباء).