ترسالغتنامه دهخداترسا. [ ت َ ] (نف / ص ، اِ) ترسنده و بیم برنده و واهمه کننده را گویند. (برهان ). ترسنده . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). || نصرانی . (برهان ) (دهار). عابد نصاری که بتازی راهب گویند. (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). پهلوی ت
ترسافرهنگ فارسی عمید۱. عیسویمذهب؛ مسیحی؛ نصرانی.۲. [قدیمی] راهب.۳. (صفت) [قدیمی] ترسنده؛ بیمدارنده.
ترشاءلغتنامه دهخداترشاء. [ ت ِ ] (ع اِ) رسن دلو، و مذکور است در «رش و». (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). ریسمان دلو. (از المنجد) (از اقرب الموارد).
ترسائیلغتنامه دهخداترسائی . [ ت َ ] (حامص ) مسیحیت . عیسویت . نصرانیت : و اندر روم ملکی بود نام او الیانوس و از اهل قسطنطنین بود بر دین ترسائی و دین خویش را دست بازداشت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و آن ملوک روم بر دین عیسی بودند و ترسائی همی کردند و شریعت انجیل بپای همی داش
ترشافرهنگ فارسی عمیدحالتی در معده که بهواسطۀ زیاد شدن ترشحات اسیدی در اثر پرخوری یا علت دیگر پیدا میشود و انسان در پشت جناغ سینه احساس سوزش و ترششدگی میکند و گاه مواد اسیدی از معده به مری برمیگردد؛ بدی گوارش.
ترسانندهلغتنامه دهخداترساننده .[ ت َ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) بیم کننده . ذامر. متهدد. موحش . ترس آور. رعب انگیز. || نذیر : برانگیخت او را در حالی که بود چراغ نوردهنده و بشارت دهنده و ترساننده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class="hl" dir="lt
ترسائیلغتنامه دهخداترسائی . [ ت َ ] (حامص ) مسیحیت . عیسویت . نصرانیت : و اندر روم ملکی بود نام او الیانوس و از اهل قسطنطنین بود بر دین ترسائی و دین خویش را دست بازداشت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و آن ملوک روم بر دین عیسی بودند و ترسائی همی کردند و شریعت انجیل بپای همی داش
ترسا گردانیدنلغتنامه دهخداترسا گردانیدن . [ ت َ گ َ دَ ] (مص مرکب ) مسیحی گردانیدن کسی را. کسی را به کیش نصاری درآوردن .
ترسانندهلغتنامه دهخداترساننده .[ ت َ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) بیم کننده . ذامر. متهدد. موحش . ترس آور. رعب انگیز. || نذیر : برانگیخت او را در حالی که بود چراغ نوردهنده و بشارت دهنده و ترساننده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class="hl" dir="lt
ترسا شدنلغتنامه دهخداترسا شدن . [ ت َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) نصرانی شدن . به دین مسیح درآمدن . تنصر : چون بهرام بن هرمز به پادشاهی بنشست همه عمال هرمز را بجای گذاشت و نعمان بن منذر را بملک عرب دست بازداشت و نعمان ترسا شده بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).وگر پوشم این نامداران ه
حوض ترسالغتنامه دهخداحوض ترسا. [ ح َ ض ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حوضی باشد که انگور در آن شیره کنند. حوضی را گویند که در آن انگور بریزند و لگد کنند تا شیره ٔ آن برآید. (برهان ). حوضی باشد که ترسایان برای شراب در آن انگور افشرند. (غیاث ) : گفتم پسندد داورم کز فیض
چادر ترسالغتنامه دهخداچادر ترسا. [ دَ / دُ رِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) وطا و جامه ای باشد زرد و کبود و درهم بافته . (برهان ). صاحب آنندراج نویسد: «ملاسروری گوید چادر ترسا، وِطای زرد و کبود» : از پشت کوه چادر احرام برکشدبر کتف
خط ترسالغتنامه دهخداخط ترسا. [ خ َطْ طِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی باشد باژگونه ترسایان را که ازچپ براست برند مثل خط هندوان . (آنندراج ). خط قوم ترسا که نهایت پرپیچ باشد. (غیاث اللغات ) : فلک کژروتر است از خط ترسامرا دارد مسلسل راهب آسا. <p class="auth
قندیل ترسالغتنامه دهخداقندیل ترسا. [ ق ِ ل ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )قندیلی که ترسایان در کلیسا افروزند. (آنندراج ). قندیلی را گویند که پیوسته در کلیسا که معبد ترسایان است آویخته باشد. (ناظم الاطباء) (برهان ) : زبان روغنینم ز آتش آه بسوزد چون دل قندیل ترسا.