ترقبلغتنامه دهخداترقب . [ ت َ رَق ْ ق ُ ] (ع مص ) گوش داشتن . (تاج المصادر بیهقی ). چشم داشتن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). چشم داشت . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). انتظار داشتن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد) :
ترکبلغتنامه دهخداترکب . [ ت َ رَک ْ ک ُ ] (ع مص ) بر هم نشستن . (از تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی )(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مطاوعه ترکیب . (اقرب الموارد) (المنجد) : چو فراشی و کناسی است ، که هر امتزاجی که میان اجزاء امهات افتد بر آن قدر کز آن امتزاج آید،
ترکيبدیکشنری عربی به فارسیترکيب , ساخت , انشاء , سرايش , قطعه هنري , ساختن , جفت سازي , سوار کني , لوازم , نصب , تاسيسات
ترکیبفرهنگ فارسی عمید۱. برنشاندن چیزی بر چیزی؛ سوار کردن.۲. بههم پیوستن.۳. آمیخته کردن؛ مخلوط ساختن؛ آمیختن چیزی با چیز دیگر؛ مرکب کردن.
کالبدشناسی عمومیgeneral anatomyواژههای مصوب فرهنگستانشاخهای از کالبدشناسی که به بررسی ساختار و ترکیب بدن و بافتها و مایعات آن، بهطورکلی میپردازد
ترکیب مواد بدنbody compositionواژههای مصوب فرهنگستاننسبت چربی و پروتئین و کربوهیدرات و آب و مواد معدنی در بدن متـ . ترکیب بدن
ترکیبسنجی زیستالکتریکیbioelectrical impedance analysis, BIAواژههای مصوب فرهنگستانروش دقیق تجزیهوتحلیل ترکیب بدن که در آن از یک جریان الکتریکی ضعیف برای برآورد مقدار کل آب و تودۀ چربی و تودۀ بدون چربی بدن و تودۀ یاختههای بدن استفاده میشود
منعدملغتنامه دهخدامنعدم . [ م ُ ع َ دِ ] (ع ص ) نیست شونده . (غیاث ) (آنندراج ) . نیست و نابود شونده و نیست و نابود و پایمال و زیر و زبر و ناپدید و معدوم و برطرف گشته و ویران و خراب شده و تباه گشته و ضایع و نایاب . (ناظم الاطباء).- منعدم شدن ؛ نابود شدن . نیست شدن .
ترکیبفرهنگ فارسی عمید۱. برنشاندن چیزی بر چیزی؛ سوار کردن.۲. بههم پیوستن.۳. آمیخته کردن؛ مخلوط ساختن؛ آمیختن چیزی با چیز دیگر؛ مرکب کردن.
ترکیبلغتنامه دهخداترکیب . [ ت َ ] (ع مص ) چیزی اندر چیزی اندر جای نشاندن . (تاج المصادر بیهقی ). چیزی در جایی نشاندن . (زوزنی ). چیزی اندر چیزی نشاندن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). بر هم نشاندن . (منتهی الارب ). قرار دادن بعض چیز را بر بعضی دیگر. (اقرب الموارد) (از المنجد). برهم نشاندن
ترکیبcompound 2, chemical compoundواژههای مصوب فرهنگستانجسمی متشکل از دو یا چند عنصر در نسبتهای معین که با هم پیوند شیمیایی داشته باشند
ترکیبدیکشنری فارسی به انگلیسیadmixture, combination, composite, composition, compost, compound , concoction, figure, conformation, constitution, integration, makeup or make-up, preparation, structure, synthesis, texture, preparation
چهارترکیبلغتنامه دهخداچهارترکیب . [ چ َ / چ ِ ت َ ] (اِمرکب ) چهارگوهر. چهارعنصر. رجوع به چارترکیب شود.
خوش ترکیبلغتنامه دهخداخوش ترکیب . [ خوَش ْ / خُش ْ ت َ ] (ص مرکب ) خوش قیافه . خوش اندام . خوش تراش . مقابل بدترکیب . مقابل زشت . قشنگ . خوش قدوبالا.با اندام نکو. با قدوبرشی نیکو. (یادداشت مؤلف ).
چارترکیبلغتنامه دهخداچارترکیب . [ ت َ ] (اِ مرکب ) چهارگوهر. چهارعنصر : از این چارترکیب آراسته ز هر گوهری عاریت خواسته .نظامی .
واحد بالترکیبلغتنامه دهخداواحد بالترکیب . [ ح ِ دِ بِت ْ ت َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عبارت از امری است که متکثر بالفعل باشدو آن را واحد بالاجتماع نیز گویند و بدیهی است که وحدت آنها همان حالت و هیئت وحدانی اجتماعی است . و به طور کلی هر امری که به جهتی از جهات وحدت داشته باشداز آن لحاظ واحد است مثلا ا