تعجللغتنامه دهخداتعجل . [ ت َ ع َج ْ ج ُ ] (ع مص ) برانگیختن و شتافتن فرمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بشتافتن . (تاج المصادر بیهقی ). شتافتن و شتابی نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پینو را بغلظ کف دست دراز کردن . (منتهی الارب ) (آنن
تحجللغتنامه دهخداتحجل . [ ت َ ج ُ ] (اِخ ) بقولی همان حَجْلی ̍ که نام اسبی است ، و یا نام اسبی دیگر. (از منتهی الارب ).
تحجیللغتنامه دهخداتحجیل .[ ت َ ] (ع مص ) به گو فروشدن . (تاج المصادر بیهقی ). فرورفتن چشم به مغاک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گود افتادن چشم . (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط). || رنگ کردن سرهای انگشتان را به خضاب . || حجله ساختن برای عروس و درآوردن عروس را در حجله . (منتهی الا
تهجیللغتنامه دهخداتهجیل . [ ت َ ] (ع مص ) زشت گردانیدن ناموس کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخن نافرجام شنوانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). فحش شنوانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دشنام دادن . || بی حرمتی نمودن . (منتهی
تهزیللغتنامه دهخداتهزیل . [ ت َ ] (ع مص ) لاغر گردانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لاغر کردن : واللک و السندروس یسا کذلک و اًن کانا یشترکان معه فی التهزیل . (ابن البیطار از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تعظیللغتنامه دهخداتعظیل . [ ت َ ] (ع مص ) مجتمع شدن بر چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). اجتماع قوم بر کسی . (از اقرب الموارد).
تعجلدلغتنامه دهخداتعجلد. [ ت َ ع َ ل ُ ] (ع مص ) بزرگ گردیدن کار و سخت و دشوار گردیدن آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
متعجللغتنامه دهخدامتعجل . [ م ُ ت َ ع َج ْ ج ِ ] (ع ص ) شتابی نماینده و زود گیرنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). زود شتاب و کسی که زودی می کند و شتاب مینماید. (ناظم الاطباء). || کسی که شیراعجالة می آورد. (ناظم الاطباء). اعجالةآرنده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و ر
نَعُدُّفرهنگ واژگان قرآنمي شماريم(کلمه عد در عبارت "فلا تعجل عليهم انما نعد لهم عدا "به معناي شمردن است ، و چون شمردن هر چيزي آن را به آخر ميرساند و نابود ميکند ومعنی آن میشود :بنابراين بر [شکست و هلاکت] آنان شتاب مکن، ما [همه اعمال و رفتار حتى لحظات عمرشان را] به دقت شماره مىکنيم [تا مهلتشان تمام شود و به کيفر آنچه همواره
عَدّاًفرهنگ واژگان قرآنشمارش کردني نگفتني (کلمه عد در عبارت "فلا تعجل عليهم انما نعد لهم عدا "به معناي شمردن است ، و چون شمردن هر چيزي آن را به آخر ميرساند و نابود ميکند ومعنی آن میشود :بنابراين بر [شكست و هلاكت] آنان شتاب مكن، ما [همه اعمال و رفتار حتى لحظات عمرشان را] به دقت شماره مىكنيم [تا مهلتشان تمام شود و به كيفر آ
بشتافتنلغتنامه دهخدابشتافتن . [ ب ِ ت َ ] (مص ) شتافتن . عجله کردن . تعجل . (تاج المصادر بیهقی ). تسرع . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). تمطر. اهراع . (تاج المصادر بیهقی ). سرعت نمودن . عصف . عصوف . (منتهی الارب ): استعجال ؛ بشتافتن خواستن . (از تاج المصادر بیهقی ) : ک
معدوداتلغتنامه دهخدامعدودات . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ معدودة. رجوع به معدود و معدودة شود.- ایام معدودات ؛ روزهای اندک و قابل شمارش : ایاماً معدودات فمن کان منکم مریضاً او علی سفر فعدة من ایام اخر. (قرآن 184/2).
تعجلدلغتنامه دهخداتعجلد. [ ت َ ع َ ل ُ ] (ع مص ) بزرگ گردیدن کار و سخت و دشوار گردیدن آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
متعجللغتنامه دهخدامتعجل . [ م ُ ت َ ع َج ْ ج ِ ] (ع ص ) شتابی نماینده و زود گیرنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). زود شتاب و کسی که زودی می کند و شتاب مینماید. (ناظم الاطباء). || کسی که شیراعجالة می آورد. (ناظم الاطباء). اعجالةآرنده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و ر
مستعجللغتنامه دهخدامستعجل . [ م ُ ت َ ج ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استعجال . شتابنده و شتاب کننده . (غیاث ). شتابان . (دهار). شتاب . بشتاب . عاجل . رجوع به استعجال شود : اگر سر پنجه بگشاید که عاشق می کشم شایدهزارش صید بگشاید به خون خویش مستعجل . <p class="author
مستعجلفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که بخواهد کاری با عجله انجام یابد؛ عجلهکننده؛ شتابکننده.۲. زودگذر؛ گذرا.