تلخیلغتنامه دهخداتلخی . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان زاوه است که در بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه واقع است و150تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تلخیلغتنامه دهخداتلخی . [ ت َ ] (حامص ) مرارت چون تلخی بادام و تلخی گلاب و در تلخی می و صهبا کنایه از تندی می و تلخی دریا کنایه از شوری آب . (آنندراج ). مرارت و مزه ٔ تلخ . (ناظم الاطباء). مقابل شیرینی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : جهان ما به مثل می شده ست و ما م
تلخیفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ شیرینی] یکی از چهار طعم اصلی که ناگوار است، مانند طعم لیموشیرینی که چند دقیقه در مجاورت هوا قرار بگیرد.۲. (حاصل مصدر) [مجاز] تلخ و دشوار بودن: تلخی زندگی.۳. [مجاز] سختی و بدی زندگانی.۴. (حاصل مصدر) [عامیانه، مجاز] ترشرو بودن؛ بدخلق بودن.۵. (اسم) [مجاز] شراب.
طلخیلغتنامه دهخداطلخی . [ طَ ] (حامص ) تلخی . مرارت : طلخی و شیرینیش آمیخته ست کس نخورد نوش و شکر باهیون .رودکی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ).
تلخ زبانلغتنامه دهخداتلخ زبان . [ ت َ زَ ] (ص مرکب )آنکه به درشتی و تلخی سخن گوید. (ناظم الاطباء). تلخ پاسخ و تلخ گفتار. (بهار عجم ) (آنندراج ) : باده کو تا به من آن تلخ زبان رام شودتلخی می نمک تلخی بادام شود.صائب (از آنندراج ).
زنگ خوردهلغتنامه دهخدازنگ خورده . [زَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) زنگ خورد. زنگ زده . در غبار غم و جز آن فرورفته . مکدر : دل زنگ خورده ز تلخی سخن ببرد ازو زنگ ، باده ٔکهن . <p class="aut
تلخیلغتنامه دهخداتلخی . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان زاوه است که در بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه واقع است و150تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تلخیلغتنامه دهخداتلخی . [ ت َ ] (حامص ) مرارت چون تلخی بادام و تلخی گلاب و در تلخی می و صهبا کنایه از تندی می و تلخی دریا کنایه از شوری آب . (آنندراج ). مرارت و مزه ٔ تلخ . (ناظم الاطباء). مقابل شیرینی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : جهان ما به مثل می شده ست و ما م
تلخیفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ شیرینی] یکی از چهار طعم اصلی که ناگوار است، مانند طعم لیموشیرینی که چند دقیقه در مجاورت هوا قرار بگیرد.۲. (حاصل مصدر) [مجاز] تلخ و دشوار بودن: تلخی زندگی.۳. [مجاز] سختی و بدی زندگانی.۴. (حاصل مصدر) [عامیانه، مجاز] ترشرو بودن؛ بدخلق بودن.۵. (اسم) [مجاز] شراب.
رگ تلخیلغتنامه دهخدارگ تلخی . [ رَ گ ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) تلخی که در گلاب باشد. (آنندراج ) : آن گل چو در عرق شود از آتش عتاب چین چین او رگ تلخی است در گلاب (کذا). حاجی طالب نصیب اصفهانی (از آنندراج ).- رگ ت
رودتلخیلغتنامه دهخدارودتلخی . [ ت َ ] (اِخ ) تیره ای است از بهمئی از شعبه ٔ لیرادی از ایلهای کوه کهکیلویه ٔ فارس . (ازجغرافیای سیاسی کیهان ص 89). رجوع به رود تلخ شود.
گوشت تلخیلغتنامه دهخداگوشت تلخی . [ ت َ ] (حامص مرکب ) عمل گوشت تلخ . بداَدایی . بدگوشتی . (یادداشت مؤلف ). نچسبی .
تلخیلغتنامه دهخداتلخی . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان زاوه است که در بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه واقع است و150تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تلخیلغتنامه دهخداتلخی . [ ت َ ] (حامص ) مرارت چون تلخی بادام و تلخی گلاب و در تلخی می و صهبا کنایه از تندی می و تلخی دریا کنایه از شوری آب . (آنندراج ). مرارت و مزه ٔ تلخ . (ناظم الاطباء). مقابل شیرینی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : جهان ما به مثل می شده ست و ما م