تنکیللغتنامه دهخداتنکیل . [ ت َ ] (ع مص ) عقوبت کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بند برنهادن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) : فقاتل فی سبیل اﷲ لاتکلف الا نفسک و حرض المؤمنین عسی اﷲ ان یَکُف َّ بَاءْس َ الذین کفروا واﷲ اشدّ بأساً و اشد تنکیلاً. (قرآن <span c
تنکیلفرهنگ فارسی عمید۱. برگردانیدن.۲. پست کردن.۳. عقوبت کردن؛ سرکوب کردن و مایۀ عبرت دیگران ساختن.
تنقللغتنامه دهخداتنقل . [ت َ ن َق ْ ق ُ ] (ع مص ) از جای به جای شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). بسیار برگشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بسیار نقل و تحویل گردیدن . (ناظم الاطباء). تحول از مکانی به مکانی دیگر، و قیل اکثر الانتقال . (ازاقرب الموارد). || چیزی را نُقل کردن . (تاج المصادر بی
تنقیللغتنامه دهخداتنقیل . [ ت َ ] (ع مص ) موزه و جز آن نیکو بکردن . (تاج المصادر بیهقی ). نیکو نمودن نعل و موزه و خف شتر را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بسیار فراوان بودن . (تاج المصادر بیهقی ). بسیار نقل و حرکت کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بسیار نقل و ح
تنقلفرهنگ فارسی عمید۱. مزه خوردن؛ آجیل خوردن.۲. (اسم) هرگونه آجیل، خشکبار، شیرینی، میوه، و امثال آن.۳. از [قدیمی] جایی به جایی رفتن؛ جابهجا شدن.
بند برنهادنلغتنامه دهخدابند برنهادن . [ ب َ ب َ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) مقید کردن . || قفل کردن . تنکیل . (فرهنگ فارسی معین ).
ابوسعیدلغتنامه دهخداابوسعید. [ اَ س َ ] (اِخ ) جرشی . او را مهدی خلیفه ٔ عباسی به تنکیل حکیم بن عطاء مقنع به ماوراءالنهر فرستاد وابوسعید وی را در قلعه ای به نواحی کش محصور کرد و مقنع خود و کسان خود را بکشت و سپس قلعه مسخر گشت . رجوع به حکیم بن عطاء... و رجوع به حبط ج 1
عدم آبادلغتنامه دهخداعدم آباد. [ ع َ دَ ] (اِ مرکب )کنایه از دنیای دیگرست . مرگ که خاتمت زندگی است و مرادف با عدم خانه و عدم زار و عدم گاه است : کس نیامد به جهان کز غم ابنای جهان کف زنان رقص کنان تا عدم آباد نرفت . طالب آملی (از آنندراج ).
احمدپاشالغتنامه دهخدااحمدپاشا. [ اَ م َ ] (اِخ ) (کوچک ...) از وزرای روزگار سلطان مرادخان رابع است . او پس از آنکه حکومت سیواس و شام و کوتاهیه داشت آنگاه که الیاس پاشا در اناطولی طغیان و عصیان کرد به تنکیل و تدمیر او مأمور شد و چون در این مأموریت توفیق یافت در عوض حکومت شام را دوباره به وی سپرد
ثمامةلغتنامه دهخداثمامة. [ ث ُ م َ ] (اِخ ) ابن اُثال الحنفی . رئیس یمامه از مردم قبیله ٔ بنی حنیفه . پیغمبر در سال ششم هجری سلیطبن عمرو را بدعوت با نامه نزد او فرستاد او در یکی از غزوات اسیر مسلمین شد و مدت سه روز رسول صلوات اﷲ علیه به وی تکلیف قبول اسلام کردو وی نپذیرفت و سپس رسول اکرم او را