تکلیف کردنلغتنامه دهخداتکلیف کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فرمان کاری دادن و حکم به اجرای امری کردن و زحمت دادن . (ناظم الاطباء) : شار را با تخت بند پیش خویش خواند و تکلیف کرد که به تحریر این نامه قیام نماید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهرا
تکلیف کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. به گردنگذاشتن ۲. موظف ساختن، مجبور کردن، وادار کردن، مکلف ساختن ۳. اصرار کردن، تاکید کردن
تقلیفلغتنامه دهخداتقلیف . [ ت َ ](ع مص ) برهم دوختن تخته های کشتی و به قیر اندودن درزهای آن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || هسته دورکرده گنجینه نهادن خرما را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || (اِ) خرمای هسته دورکرده ، در مشک ، و آوند در کرده و
تکلفلغتنامه دهخداتکلف . [ ت َ ک َل ْ ل ُ ] (ع مص ) رنج چیزی بکشیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). رنج بر خود نهادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات ). تجشم در امری و تحمل کردن آن با رنج و سختی و خلاف عادت . (از اقرب الموارد
تکلولغتنامه دهخداتکلؤ. [ ت َ ک َل ْ ل ُءْ ] (ع مص ) بیعانه گرفتن . بیعانه پذیرفتن . || مهلت و زمان خواستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تکلولغتنامه دهخداتکلو. [ ] (اِخ ) از طوایفی هستند که دولت صفوی را بوجود آوردند. رجوع به سبک شناسی بهار ج 3 ص 280، 282، 284، 286</s
تکلیفلغتنامه دهخداتکلیف . [ ت َ ] (ع مص ) چیزی از کسی درخواستن که در آن رنج بود. (تاج المصادر بیهقی ) (از زوزنی ). چیزی از کسی خواستن که او را از آن رنج رسد. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). زیاده از اندازه ٔ طاقت کار فرمودن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد) (از آنندراج
تکلیفلغتنامه دهخداتکلیف . [ ت َ ] (ع مص ) چیزی از کسی درخواستن که در آن رنج بود. (تاج المصادر بیهقی ) (از زوزنی ). چیزی از کسی خواستن که او را از آن رنج رسد. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). زیاده از اندازه ٔ طاقت کار فرمودن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد) (از آنندراج
تکلیففرهنگ فارسی عمید۱. کاری دشوار به عهدۀ کسی گذاشتن؛ فرمان به کاری سخت و پرمشقت دادن.۲. (اسم) وظیفه و امری که به عهدۀ شخص است و باید انجام بدهد.
تکلیفلغتنامه دهخداتکلیف . [ ت َ ] (ع مص ) چیزی از کسی درخواستن که در آن رنج بود. (تاج المصادر بیهقی ) (از زوزنی ). چیزی از کسی خواستن که او را از آن رنج رسد. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). زیاده از اندازه ٔ طاقت کار فرمودن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد) (از آنندراج
تکلیففرهنگ فارسی عمید۱. کاری دشوار به عهدۀ کسی گذاشتن؛ فرمان به کاری سخت و پرمشقت دادن.۲. (اسم) وظیفه و امری که به عهدۀ شخص است و باید انجام بدهد.
بلاتکلیفلغتنامه دهخدابلاتکلیف . [ ب ِ ت َ ] (ع ص مرکب ) (از: ب + لا (نفی ) + تکلیف ) بدون تکلیف . بی تکلیف . آنکه نداند چه کار باید بکند. (فرهنگ فارسی معین ). که نداند چه بایدش کردن .