تیز راندنلغتنامه دهخداتیز راندن . [ دَ ] (مص مرکب ) راندن با شتاب . سخت سریع راندن : چو بشنیدفرمانبران را بخواندسوی طیسفون تیز لشکر براند. فردوسی .رجوع به ماده ٔ بعد شود.
چتزلغتنامه دهخداچتز. [ چ َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان که در 3هزارگزی جنوب زنجان و ده هزارگزی راه مالرو عمومی واقع شده . کوهستانی و سردسیر است و 470 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ، محصولش غلات ، انگو
چتزلغتنامه دهخداچتز. [ چ َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قرای ایچرود زنجان و قدیم النسق است .هوایش ییلاقی و زراعت آن آبی و دیمی است . چشمه ای در کنار قریه است که قدری از زراعت و صیفی آنرا مشروب میسازد. این آبادی دارای 45 خانوار سکنه است و قدری اشجار
چتزلغتنامه دهخداچتز. [چ َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان قزل کچیلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان که در 36هزارگزی جنوب خاوری ماه نشان و سی هزارگزی راه مالرو عمومی واقع شده ، کوهستانی و سردسیر است و 206 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ، م
تیزرانیلغتنامه دهخداتیزرانی . (حامص مرکب ) سرعت در رفتار. تندی کردن در رفتار : اگر همچنین تیزرانی کنندبه یک روز دیگر بدینجا رسند. فردوسی .رجوع به تیز راندن و تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.
بیمگهلغتنامه دهخدابیمگه . [ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف بیمگاه : راهرو را بسیج ره شرطست تیز راندن ز بیمگه شرطست . نظامی .و رجوع به بیمگاه شود.
ایضاعلغتنامه دهخداایضاع . (ع مص ) (از «وض ع ») گیاه ترش چریدن شتر بکرانه ٔ آب و پیوسته بودن بر آن . || تیز رفتن شتر. تیز راندن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). شتابیدن . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ، ص 24). بشتابانیدن و بشتافتن . (تاج المصاد
عنان سبک شدنلغتنامه دهخداعنان سبک شدن . [ ع ِ س َ ب ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) سفر کردن . (ناظم الاطباء). || تیز راندن . (از امثال و حکم دهخدا). || اختیار حرکت و رفتار به اسب دادن تا بشتابد و بتاخت رود. بسر خود گذارده شدن اسب : سبک شد عنان و گران شد رکیب سر سرکشان خیره گشت
کفتلغتنامه دهخداکفت . [ ک َ ] (ع مص ) شتابی نمودن مرغ و جز آن در پریدن و دویدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شتاب کردن پرنده و جز آن در پریدن و دویدن . (از اقرب الموارد). شتاب کردن پرنده و غیر اودر پرواز و دویدن . (از شرح قاموس ). شتافتن . (تاج المصادر بیهقی ). کَفَتان . کَفیت . کِفات . (
تیزلغتنامه دهخداتیز. [ ت َ ] (ع مص ) غلبه نمودن . || لرزیدن تیر که در نشانه زده باشند. یقال : تاز السّهم فی الرمیة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تیزلغتنامه دهخداتیز. [ ی َزز ] (ع اِ) سخت الواح . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شدیدالالواح از گور خران یا خران . (از ذیل اقرب الموارد).
تیزفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ کُند] هرچیزی که نوک یا لبۀ آن بسیار نازک و بُرنده باشد، مثل شمشیر، کارد، چاقو، سوزن، و مانندِ آن؛ بُرنده.۲. [قدیمی، مجاز] تند؛ شتابان.۳. [قدیمی، مجاز] چست؛ چالاک.۴. هرچیزی که طعم آن تند باشد و زبان را بسوزاند.۵. دارای بوی تند.۶. [مجاز] شدید: آتش تیز.۷.
تیزلغتنامه دهخداتیز. (ص ) معروف است که نقیض کند باشد. (برهان ) (از انجمن آرا). مقابل کند. (آنندراج ). بران و قاطع و حاد و برنده . (از ناظم الاطباء). بران . برنده . تند. قاطع.سخت برنده . مقابل کند. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پارسی باستان «تیگرا خئودا» (دارنده ٔ خود نوک تیز) اوستا «بروئیثرو
دریاستیزلغتنامه دهخدادریاستیز. [ دَرْس ِ ] (نف مرکب ) بسیار ستیزنده . پرستیز : به امید آن کوه دریاستیزکه اندازدش ابرسیلاب ریز.نظامی .
دندان تیزلغتنامه دهخدادندان تیز. [ دَ ] (ص مرکب ) که دندانی تیز و برنده دارد. || بی رحم وظالم و جفاکار و متعدی . (ناظم الاطباء) : هرکه را نوبتی ز دندان تیزدر جراحت بماند پیکانش . سعدی .|| بدخواه و حسود. (ناظم الاطباء).
چنگال تیزلغتنامه دهخداچنگال تیز. [ چ َ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سرپنجه ٔ نیرومند. پنجه ٔ قوی : چرا چون پلنگان بچنگال تیزنینگیزد از خان او رستخیز.فردوسی .
چنگال تیزلغتنامه دهخداچنگال تیز. [ چ َ ] (ص مرکب ) تیزچنگال . قوی پنجه ٔ. مجهز برای پیکار. آماده برای نبرد : تو شادان دل و مرگ چنگال تیزنشسته چو شیر ژیان پرستیز. فردوسی .درآمد یکی خاد چنگال تیز.خجسته .
خاراستیزلغتنامه دهخداخاراستیز. [ س ِ ] (نف مرکب ) زورمند. شجاع . محکم . صلب : ز بس زخم کوپال خاراستیززمین را شده استخوان ریزریز.نظامی .