ثقفلغتنامه دهخداثقف . [ ث َ ] (اِخ ) ابن عمرو عدوائی . صحابی است از مردم قریش . او با دو برادر خویش درک غزوه ٔ بدر کردند و در غزای خیبر و بروایتی در جنگ احد بدرجه ٔ شهادت رسید.
ثقفلغتنامه دهخداثقف . [ ث َ ] (اِخ ) ابن فروه ٔ ساعدی . صحابی است . و او در خیبر یا در احد بشهادت رسید و بعضی نام او را ثقب گفته اند.
ثقفلغتنامه دهخداثقف . [ ث َ / ث َ ق َ ] (ع مص ) دانستن . دریافتن . یافتن . || گرفتن بزودی . || زیرک و سبک و چالاک گردیدن . || ثفافت . || غالب آمدن در دانائی . || ظفر یافتن و رسیدن . || راست کردن نیزه .
ثقیفلغتنامه دهخداثقیف . [ ث َ ] (اِخ ) فقید ثقیف ، گم شده ٔ ثقیف . در اول اسلام به طائف دو برادر بودند یکی از آن دو زنی از بنی کنة کرد و سپس به سفری شد و زن خویش به برادر سپرد قضا را روزی چشم اوبه زن برادر افتاد و عاشق وی گشت و عشق خویش پنهان میداشت تا از اثر عشق بیمار گردید برادر او از سفر ب
ثقیفلغتنامه دهخداثقیف . [ ث َ ] (اِخ ) نام قبیله ای است که بزعم خود از عرب باشند لکن در حقیقت از بقایای قوم ثمودند که اقدم از عرب است . (سمعانی ). || پدر قبیله ای از هوازِن نام اوقسی ّ بن مُنَبَّه بن بکربن هوازن است یکی از قبایل عرب که در جوار شهر طائف میزیستند. این قوم دیری باج گذار قبیله ٔ
ثقیفلغتنامه دهخداثقیف . [ ث ِ ق ق ] (ع ص ) سخت ترش و تیز. دژن : خل ّ ثقیف ؛ سرکه ٔ سخت ترش . سرکه ٔ چون الماس .
تقیولغتنامه دهخداتقیؤ. [ ت َ ق َی ْ ی ُءْ ] (ع مص ) پیش آمدن زن شوی را و انداختن ذات خود را بر وی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و ازهری گوید که این مصحف تفیؤ است . (از اقرب الموارد). || برانداختن از گلو و قی کردن به تکلف . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاط
ثقفیلغتنامه دهخداثقفی .[ ث َ ق َ ] (اِخ ) قاسم بن فضل مکنی به ابی عبداﷲ حافظاصفهانی متوفی 489 هَ . ق . او راست : کتاب اربعین .
ثقفیلغتنامه دهخداثقفی . [ ث َ ق َ ] (اِخ ) ابوعبدالملک مُتطب او ادیب و مساح و عالم به کتاب اقلیدس و طبیب ناصر و مستنصر و اعرج بود. او راست : نوادر، در طب . و مستنصر یا ناصر او را والی خزانةالسلاح کرد و در پایان عمر به نزول آب در چشم مبتلی شد. و به بیماری استسقاءدرگذشت
ثقفیلغتنامه دهخداثقفی . [ ث َ ق َ فی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به ثقیف قسی بن منبه بن بکربن هوازن پدر قبیله ٔ بنوثفیف .
ثقفیلغتنامه دهخداثقفی . [ ث َ ق َ ی ی ] (اِخ ) ابراهیم بن محمد اصفهانی مکنی به ابو اسحاق یکی از ثقات فقهاء شیعه و کتاب اخبار الحسن بن علی از اوست . (ابن الندیم ). رجوع به ابراهیم بن محمد ثففی شود.
ثقافتلغتنامه دهخداثقافت . [ ث َ ف َ ] (ع مص ) ثقف . ثَقَف . زیرکی . زیرک و سبک روح و چست و چالاک گردیدن . زیرک و استاد شدن . || سخت استوار شدن .
ثُقِفُواْفرهنگ واژگان قرآندیده شوند ومغلوب شوند (اصلش از ثقف ثقافه که معنايش اين است که فلاني برخورد و يافت )
ثَقِفْتُمُوهُمْفرهنگ واژگان قرآنآنان را ديديد وبه آنان دست يافتيد(اصلش از ثقف ثقافه که معنايش اين است که فلاني برخورد و يافت )
ثقفیلغتنامه دهخداثقفی .[ ث َ ق َ ] (اِخ ) قاسم بن فضل مکنی به ابی عبداﷲ حافظاصفهانی متوفی 489 هَ . ق . او راست : کتاب اربعین .
ثقفیلغتنامه دهخداثقفی . [ ث َ ق َ ] (اِخ ) ابوعبدالملک مُتطب او ادیب و مساح و عالم به کتاب اقلیدس و طبیب ناصر و مستنصر و اعرج بود. او راست : نوادر، در طب . و مستنصر یا ناصر او را والی خزانةالسلاح کرد و در پایان عمر به نزول آب در چشم مبتلی شد. و به بیماری استسقاءدرگذشت
ثقفیلغتنامه دهخداثقفی . [ ث َ ق َ فی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به ثقیف قسی بن منبه بن بکربن هوازن پدر قبیله ٔ بنوثفیف .
ثقفیلغتنامه دهخداثقفی . [ ث َ ق َ ی ی ] (اِخ ) ابراهیم بن محمد اصفهانی مکنی به ابو اسحاق یکی از ثقات فقهاء شیعه و کتاب اخبار الحسن بن علی از اوست . (ابن الندیم ). رجوع به ابراهیم بن محمد ثففی شود.
مثقفلغتنامه دهخدامثقف . [ م ُ ث َق ْ ق َ ] (ع ص ، اِ) نیزه ٔ راست کرده . (مهذب الاسماء).نیزه در عرف شعرا. مُثَقَّفَة. (از اقرب الموارد).
مثقفلغتنامه دهخدامثقف . [ م ُ ث َق ْ ق ِ ] (ع ص ) آنکه نیزه راست کند. (مهذب الاسماء). آنکه راست کند نیزه را به ثِقاف و ثقاف آنچه نیزه و تیر را به وی راست کنند. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
مثقفدیکشنری عربی به فارسیکتابي , غير متداول , لفظ قلم , پرورده , تربيت شده , مهذب , تحصيل کرده , باسواد , اديب