جاروفلغتنامه دهخداجاروف . (ع ص ) بدفال . || حریص . || رجل جاروف ؛ مرد بسیار جماع و شادمان . || سیل جاروف ؛ آنکه همه چیز را برد. (منتهی الارب ). || (اِ) صاروج .
زارچولغتنامه دهخدازارچو. (اِخ )ده کوچکی است از دهستان دشت بخش زرند شهرستان جیرفت 40هزارگزی شمال خاوری زرند و 14هزارگزی خاور راه فرعی زرند به زاور. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
زیارولغتنامه دهخدازیارو. (اِخ ) دهی از دهستان دشت سر است که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
پزارولغتنامه دهخداپزارو. [ پ ِ رُ ] (اِخ ) شهری است به ساحل ادریاتیک در 240 هزارگزی شمال شرقی روم نزدیک مصب رود پولیا، دارای 20 هزار تن سکنه و بدانجا موزه ای و چندین کلیساست و این شهری قدیم است و کارخانه های چینی و بلور و شمع
جاروفراشیلغتنامه دهخداجاروفراشی . [ ف َرْ را ] (اِ مرکب ) قسمی جارو. نوعی جارو که دارای دسته ٔ بلند باشد.
شاروقلغتنامه دهخداشاروق . (معرب ، اِ) صاروج . (اقرب الموارد). (المعرب جوالیقی ص 209و 215). صاروج است . (فهرست مخزن الادویه ) . در لسان از ابن سیدة آمده : و آن به فارسی «جاروف » است معرب شده و «صاروج » گفته شده است و چه بسا «شا
جاروفراشیلغتنامه دهخداجاروفراشی . [ ف َرْ را ] (اِ مرکب ) قسمی جارو. نوعی جارو که دارای دسته ٔ بلند باشد.