پیجامهلغتنامه دهخداپیجامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) پیژاما. شاید از کلمه ٔ هندی پوی جاما و آن نوعی شلوارگشاد است که زنان هند پوشند. لباسی گشاد و سبک مرکب از نیم تنه و شلوار بنددار برای داخل خانه و خواب .
زامحلغتنامه دهخدازامح . [ م ِ ] (ع اِ) دمل است و فعل آن یافت نشده است مانند کاهل و غارب . (از اقرب الموارد). دنبل ، اسم است مانند کاهل . (آنندراج ).
زومحلغتنامه دهخدازومح . [ زَ م َ ] (ع ص ) سیاه فام زشت روی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زأمةلغتنامه دهخدازأمة. [ زَءْ م َ ] (ع اِ) آواز سخت . ج ، زَأم . || حاجت . || (مص ) سخت خوردن و نوشیدن . || (اِ) باد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). || ذخیره ٔ طعام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). آن قدر از طعام که بسنده باشد. (آنندراج ) (منتهی الارب ). || کلمه و گفته میشود: ما
جامه عملواژهنامه آزادصورت عملی. «جامۀ عمل پوشاندن» یعنی عمل کردن (به حرفی یا رؤیا یا آرمانی)؛ محقَق کردن.
انجام دادنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نتیجۀ عمل ن، جامۀ عمل پوشاندن، عملی ساختن، عملی کردن، تمام کردن، بههم آوردن، بهپایان رساندن، بهانجامرساندن، بهاتمام رساندن، فیصله بخشیدن، آرزویِ کسی را برآوردن (برآورده کردن)، کامل کردن، بهکمال رساندن، پایان دادن بهبار نشستن، آرد خودرابیختن و الک خودرا آویختن، رسیده شدن نهایی کردن، بستن
مبادرت کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی ن، اقدام کردن، دستزدن، راهی شدن، عزم کردن، پیشقدم شدن، عهدهدار شدن، قصد کردن، آمدن، برخاستن، آستین بالا زدن (کردن)، داوطلب شدن، دست بهکار شدن، دردست گرفتن، مشغول کار شدن دل بهدریا زدن، جسارت کردن، قمار کردن جامۀ عمل پوشاندن، عملی ساختن، عملی کردن، انجام دادن آرزویِ کسی را برآور
جامهفرهنگ فارسی عمید۱. پوشاک؛ لباس: ◻︎ قضا کشتی آنجا که خواهد بَرَد / وگر ناخدا جامه بر تن دَرَد (سعدی۱: ۱۴۲).۲. [قدیمی] پارچۀ دوخته یا نادوخته. ٣. [قدیمی] بستر. ٤. [قدیمی] هرچیز گستردنی.⟨ جامهٴ خواب:۱. لباس راحتی که هنگام خواب بر تن کنند؛ لباسخواب.۲. [قدیمی] آنچه هنگام خوابیدن در زیر و ر
جامهفرهنگ فارسی عمیدجام شراب: ◻︎ که چون ز جامه به جام اندرون فروریزی / به وهم روزه بدو بشکند دل ابدال (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۴۱).
جامهلغتنامه دهخداجامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) پارچه ٔ بافته ٔ نادوخته را گویند. (برهان ). در هندی باستان یم یا چردیش و غیره (بام ، حمایت ) است و در پهلوی جامک و یامک باشد. مولر بهتر توضیح داده و «جامه » را از کلمه ٔ پهلوی یامک = پارسی باستان یاهمه و یونانی زومه
جامهدیکشنری فارسی به انگلیسیapparel, attire, clothes, clothing, costume, couture, drag, dress, garb, garment, habiliment, raiment, suit, toilet, toilette, vestment, vesture, wear, wearables
پیجامهلغتنامه دهخداپیجامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) پیژاما. شاید از کلمه ٔ هندی پوی جاما و آن نوعی شلوارگشاد است که زنان هند پوشند. لباسی گشاد و سبک مرکب از نیم تنه و شلوار بنددار برای داخل خانه و خواب .
پیل جامهلغتنامه دهخداپیل جامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) که عوام پیرجامه گویند. جامه ٔ فراخ و بلند. رُب دُشامبر . اما ظاهراً کلمه ٔ پی جامه و آن مأخوذ از پوی جامه ٔ هندی باشد. رجوع به پی جامه شود.
تار جامهلغتنامه دهخداتار جامه . [ رِ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ریسمان جامه . تانه ٔ بافندگان که نقیض پوداست . ریسمان جامه که در طول واقع شده است ، و آنکه در عرض قرار گیرد پود است : سَتا، سدی ، اُسْدی ّ، سداة،اُستی ؛ تار جامه . (منتهی الارب ). رجوع به ت
خواب جامهلغتنامه دهخداخواب جامه . [ خوا / خام َ / م ِ ] (اِ مرکب ) لباس خواب . (ناظم الاطباء). پیراهن بلند که گاه خواب پوشند. (یادداشت بخط مؤلف ).
چارجامهلغتنامه دهخداچارجامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) پوششی از سقرلاط و مخمل و امثال آن ساخته ، اسبان را بدان آرایش کنند در حالت پیری و اسبی را که آن را زین نبندند و لجام کرده غاشیه بر آن اندازند و سوار شوند. (آنندراج ) : سواری کی تو