جاندارولغتنامه دهخداجاندارو. (اِ مرکب ) کنایه از تریاک است که افیون باشد. (برهان ). || نوش دارو و تریاق را گویند که حفظ جان کند و زندگی بخشد. (آنندراج ) : جانداروی عاشقان حدیثت قفل دل گمرهان دعایت . جمال الدین عبدالرزاق .آن می که کلید
جانداریلغتنامه دهخداجانداری . (حامص مرکب ) سلاح داری . محافظت . نگهبانی . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). محافظت جان : آن ترک که یافت منصب جانداری یک لحظه نمی شکیبد از دلداری گفتم دل من نگه نمی داری ؟ گفت جان داری را چه کاربا دلداری ؟امام فخرالدین خطاط هروی (
سلسلهمراتب جانداریanimacy hierarchyواژههای مصوب فرهنگستانمرتبهبندی گروههای اسمی و جز آن بر مبنای مفهوم جانداری از بیشینۀ جانداری مانند ضمیر شخصی «من» تا کمینۀ جانداری مانند شیء
دارولغتنامه دهخدادارو. (اِ) هرچه با آن دردی را درمان کنند. دوا. جوهر یا ماده ای که برای قطع بیماری بکار رود : خواب در چشم آورد گویند گرد کوکناربا فراق روی او داروی بیخوابی شود. خسروانی .راحت کژدم زده کشته ٔ کژدم بودمی زده را هم
مهرهلغتنامه دهخدامهره . [م ُ رَ / رِ ] (اِ) هرچیز گرد. مطلق گلوله و گرد. هرچیز مدور. هرچیز کروی شکل . ساچمه . گلوله : بفرمود تا گرد بگداختندز آهن یکی مهره ای ساختند. فردوسی (شاهنامه ج <span class="hl" dir=