جان را زدنلغتنامه دهخداجان را زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) زدن بخاطر نجات جان . کشتن برای رهایی از مرگ : بیرون آمد [ عبداﷲ زبیر ] با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند چنانکه روبهان ا
جان را کوشیدنلغتنامه دهخداجان را کوشیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) بخاطر جان کوشیدن . بخاطر حفظ جان جنگیدن : جز این نیز چندان بچنگ آوریم چو جان را بکوشیم و جنگ آوریم . فردوسی .آن ملاعین جنگی کر
جانلغتنامه دهخداجان . (اِخ ) یوحنا کاهن که در1816 م . درگذشته است . او راست : قاموس عربی و لاتینی ،که در ذیل آن بعض سوره های قرآن مجید، و منتخباتی دروصف مصر از ابی الفداء، و پا
جانلغتنامه دهخداجان . [ جان ن ] (ع ص ) پوشاننده . تاریک کننده . || ساتر. || (اِ) ج ِ جِن ّ. (اقرب الموارد). اسم جمع جن چنانکه جامل و باقر: لم یطمثهن انس قبلهم و لاجان . (قرآن 5
دللغتنامه دهخدادل . [ دِ ] (اِ) قلب و فؤاد. (آنندراج ). قلب که جسمی است گوشتی و واقع در جوف سینه و آلت اصلی و مبداء دَوَران خون است . (ناظم الاطباء). عضو داخلی بدن بشکل صنوبر
پیشلغتنامه دهخداپیش . (ق ) جلو. نزدیک . قریب . نزدیکتر. به فاصله ٔ کمتر از کسی یا چیزی : سر دست بگرفت و پیشش کشیداز آنجایگه پیش خویشش کشید. فردوسی .گرفتند بازوش با بند تنگ کشید
مگرلغتنامه دهخدامگر. [ م َ گ َ ] (حرف اضافه ، ق ) ترجمه ٔ الا و از برای استثنا آید. (برهان ). کلمه ٔ استثناست به معنی الا و لیکن و بغیر و جز و سوا. (ناظم الاطباء). حرف استثناست
کفلغتنامه دهخداکف . [ ک َف ف / ک َ ] (ع اِ) پنجه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ) (مهذب الاسماء) (زمخشری ) (غیاث ). دست ، یا دست تابند دست ، گویند «مد الیه کفَ
نرگسلغتنامه دهخدانرگس . [ ن َ گ ِ ] (اِ) پهلوی : نرکیس ، از یونانی : نرکیسس ، معرب آن نرجس ، لاتینی : نرسی سوس ، فرانسه : نرسیس . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نرجس . (بحر الجوا