زاری زارلغتنامه دهخدازاری زار. [ ی ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب )- به زاری زار ؛ زار زار : مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمدفرونشستم و بگریستم بزاری زار. فرخی .- || به خواری . به ذلّت . با مذلّت
اغرسدیکشنری عربی به فارسیفرو کردن , جايگير ساختن , تلقين کردن , پا گذاشتن , پايمال کردن , چکاندن , چکه چکه ريختن , کم کم تزريق کردن , اهسته القاء کردن , کم کم فهماندن
جایگیرلغتنامه دهخداجایگیر. (نف مرکب ) کسی و یا چیزی که جائی را متصرف باشد و ثابت در مکانی بود و برقرار شده و متوطن و مؤثر. (ناظم الاطباء). جای گیرنده . استوار. مَکین . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). مُتَمَکِّن . (منتهی الارب ). پذیرفته . مورد قبول : بدو گفت سهراب
جایگیرلغتنامه دهخداجایگیر. (نف مرکب ) کسی و یا چیزی که جائی را متصرف باشد و ثابت در مکانی بود و برقرار شده و متوطن و مؤثر. (ناظم الاطباء). جای گیرنده . استوار. مَکین . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). مُتَمَکِّن . (منتهی الارب ). پذیرفته . مورد قبول : بدو گفت سهراب