جلجللغتنامه دهخداجلجل . [ ج َ ج َ ] (ع اِ) دف . دایره . || سنج دایره . || زنگ . جرس . (برهان ) (آنندراج ). || نام مرغی است خوش آواز. و به کسر اول هم آمده . (برهان ).
جلجللغتنامه دهخداجلجل . [ ج ِ ج ِ ] (ع اِ) حَب ﱡالزَّلَم . رجوع به حَب ّالزَّلَم شود. (از یادداشت های مرحوم دهخدا).
جلجللغتنامه دهخداجلجل . [ ج ُ ج ُ ] (اِخ ) دارة جلجل ؛ نام جایگاهی است . اصمعی و ابوعبید گفته اند که جائی است در حمی و برخی گفته اند در دیار ضباب است در نجد مقابل فزاره . (از مراصدالاطلاع ص 116) (از معجم البلدان ).
جلجللغتنامه دهخداجلجل . [ ج ُ ج ُ ] (ع اِ) زنگله . ج ، جَلاجِل . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). زنگ . زنگوله . درای . زنگ خرد. جرس خرد. (از یادداشت های دهخدا). زنگ دف و جز آن . (السامی فی الاسامی ). زنگ دف . سنج ِ دف . (زمخشری ) : چون فاخته ٔدلبر، برت
جلجلفرهنگ فارسی عمید۱. (موسیقی) دف و دایرۀ زنگولهدار.۲. زنگ کوچک؛ زنگوله.۳. (زیستشناسی) مرغی خوشآواز.
زلزللغتنامه دهخدازلزل . [ زَ زَ ] (اِخ ) مغنی ای بوده که در عودنوازی بدان مثل زنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال : اطرب من عود زلزل . (اقرب الموارد). منصوربن جعفر موسیقی دان و عودنواز معروف معاصر هارون و مأمون است . وی از ابراهیم موصلی (متوفی به سال <sp
زلزللغتنامه دهخدازلزل . [ زَ ل َ زِ ] (ع اِ) متاع . رخت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اثاث . متاع . (اقرب الموارد).
زلزللغتنامه دهخدازلزل . [ زُ زُ ] (ع ص ، اِ) طبل نواز دانا و ماهر در آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || غلام زلزل و قلقل ؛ خفیف . (اقرب الموارد).
جلیجللغتنامه دهخداجلیجل . [ ج ُ ل َ ج ِ ] (اِخ ) منزلی است در راه بریه از دمشق وتا دمشق دو مرحله فاصله دارد. (از معجم البلدان ).
جلجلانلغتنامه دهخداجلجلان . [ ج ُ ج ُ ] (ع اِ) نوعی است از انواع تره ها که پارسیان او را «گشنیز» گویند و عرب تخم او را «جلجلان » گویند، و بعضی «جلجلان »، «کنجد» را گویند و «سمسم » را «بلداق » گویند، و یک نوع «کنجد» است به لغت رومی او را «ورسیمون » گویند و «کنجد» را به لغت رومی «سیسامن » گویند.
جلجلةلغتنامه دهخداجلجلة. [ ج َ ج َ ل َ ] (ع مص ) آمیختن . || روشن آواز شدن اسب . || سخت تافتن زه را. || جنبانیدن چیزی به دست . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || زنگله بستن . (از اقرب الموارد). || بانگ کردن رعد. || جنبانیدن زنگل و درای و مثل آن . || تحریک و شدّت صوت . (از یادداشت های دهخدا). || (اِ
دارة جلجللغتنامه دهخدادارة جلجل . [ رَ ت ُ ج ُ ج ُ ] (اِخ ) ابن درید در کتاب «البنین و البنات »آرد: دارةجلجل میان شعبی و حسلات و وادی المیاه و بردان قرار دارد... (معجم البلدان ). در قصیده ٔ معروف امروءالقیس از این مکان نام برده شده است : الارب ّ یوم لک مِنهن صالح و
ابوداودلغتنامه دهخداابوداود. [ اَ وو ] (اِخ ) ابن جلجل سلیمان بن حسان اندلسی . رجوع به ابن جلجل ... شود.
چنزلغتنامه دهخداچنز. [ چ َ ] (اِ) جلجل . جلاجل . الجلاجل . چنزهای دف . (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ).
طورناشولیلغتنامه دهخداطورناشولی . (معرب ، اِ) رجوع به طرنشولی و طرنشول شود: و یسمی باللطینی العامی عندنا طورناشولی . (از دزی ج 2 ص 42 از ابن بیطار و ابن جلجل ).
جلجلان حبشیلغتنامه دهخداجلجلان حبشی . [ ج ُ ج ُ ن ِ ح َ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خشخاش سیاه را گویند. (برهان ) (آنندراج ). خشخاش سیاه و گویند پودنه ٔ بری است . بزر خشخاش اسود. (از یادداشت های دهخدا). جلجلان الحبش ؛ خشخاش سیاه است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ص 73).
جلجلان مصریلغتنامه دهخداجلجلان مصری . [ ج ُ ج ُ ن ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بیش را گویند و آن بدترین زهرهاست . گویند با ماه پروین یک جا روید. (برهان ) (آنندراج ). بشنین جلجلان مصری ؛ بیش است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ص 73).
جلجلانلغتنامه دهخداجلجلان . [ ج ُ ج ُ ] (ع اِ) نوعی است از انواع تره ها که پارسیان او را «گشنیز» گویند و عرب تخم او را «جلجلان » گویند، و بعضی «جلجلان »، «کنجد» را گویند و «سمسم » را «بلداق » گویند، و یک نوع «کنجد» است به لغت رومی او را «ورسیمون » گویند و «کنجد» را به لغت رومی «سیسامن » گویند.
جلجلةلغتنامه دهخداجلجلة. [ ج َ ج َ ل َ ] (ع مص ) آمیختن . || روشن آواز شدن اسب . || سخت تافتن زه را. || جنبانیدن چیزی به دست . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || زنگله بستن . (از اقرب الموارد). || بانگ کردن رعد. || جنبانیدن زنگل و درای و مثل آن . || تحریک و شدّت صوت . (از یادداشت های دهخدا). || (اِ
دارة جلجللغتنامه دهخدادارة جلجل . [ رَ ت ُ ج ُ ج ُ ] (اِخ ) ابن درید در کتاب «البنین و البنات »آرد: دارةجلجل میان شعبی و حسلات و وادی المیاه و بردان قرار دارد... (معجم البلدان ). در قصیده ٔ معروف امروءالقیس از این مکان نام برده شده است : الارب ّ یوم لک مِنهن صالح و
متجلجللغتنامه دهخدامتجلجل . [ م ُ ت َ ج َ ج ِ ] (ع ص ) فرورونده به زمین . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || جنبنده . (آنندراج ). اساس متزلزل و متحرک . (ناظم الاطباء). و رجوع به تجلجل شود.
مجلجللغتنامه دهخدامجلجل . [ م ُ ج َ ج َ ] (ع ص ) رجل مجلجل ؛ مرد بسیار ظریف بی عیب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتر بسیار توانا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مجلجللغتنامه دهخدامجلجل . [ م ُ ج َ ج ِ ] (ع ص ) مهتر. || قوی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || آن که آوازش دور رود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بسیارگوی دلاور دفعکننده . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). دلیر دفع کننده ٔ زبان آور. (از اقرب الموارد). || عدد کثیر. (منت
تجلجللغتنامه دهخداتجلجل . [ ت َ ج َ ج ُ] (ع مص ) بزمین فروشدن . (زوزنی ). فرورفتن بزمین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط): و فی الحدیث : ان قارون خرج علی قومه یتبخترفی حلة له فامراﷲ الارض فاخذته یتجلجل فیها الی یوم القیامة. (اقرب الموارد). || جنبیدن . (منتهی الار